تو باشی؛ رازقی باشد؛ غزل باشد؛ خدا باشد
بگو این دل اگر آنجا نباشد؛ پس کجا باشد؟
خدا میخواست همعصرِ تو باشم؛ همکلامِ تو
خدا میخواست چشمانت برایم آشنا باشد
خودش میخواست لبخندت سلامم را بلرزاند
خودش میخواست قلبِ سادهٔ من مبتلا باشد
بگو وقتی دو دل با هم یکی باشد؛ چرا باید
هزاران سالِ نوری دستِشان از هم جدا باشد؟!
نمیخواهم که پابندِ دلِ بیطاقتم باشی
تو باید شاد باشی تا جهان بودهست و تا باشد
خداحافظ نگفتم تا نگویی"زود برگردی"
خدا میخواست لبخندِ تو ختمِ ماجرا باشد
اگر زن باشی و شاعر؛ خودت هم خوب میدانی
که رفتن از کنارِ دوست؛ باید بیصدا باشد...
نغمه_مستشارنظامی