.
فشارش دادم توی بغل. سر و صورتش را بوسیدم. گردن و چشمهاش را. پیشانی و گونههاش را. موهای سرش را. شانههاش را. نگاهش کردم و باز فشارش دادم توی بغل. اشک و بغض، صدام را گرهگره کرد و نزدیک گوشهاش فدایش شدم.
مانده بود چه کند. سرش را گرداند به سمت خانه و گفت: "ای بابا، من اصلا نمیرم."
گفتم: "چرا برو. برو پیش امام حسین. برو."
کتفهاش را گرفتم از دو طرف، پشت سرش ایستادم و هُلش دادم به سمت بیرون. گفتم: "برو. برو توی بغل امام حسین. تو اصلش مال امام حسینی."
نگاهش به کفشهاش بود و بیرون رفت. چشمهای پر از اشکش باز هم قلبم را کَند و با خودش بُرد.
پ.ن یک: بعضی حسرتها هیچوقت التیام پیدا نمیکنند.
پسرم چند روز دیگر، هشت سال و سه ماه را پُر میکند.
راهیست.
پیادهروی اربعین، حسرت هر ساله مادرش، روزیاش شده.
من میمانم و او میرود.
چون رفتن جان از بدن.
دعایش کنید. دعایم کنید.
پ.ن دو: توصیه رفیق عزیزم بود آن گرفتن کتفها و هُل دادن به سمت اباعبدالله. تاثیر زیادی داشت در حال خودم. در بریده شدن بندهای این قلب گرفتار به عشق فرزند.
✍ الهه زمان وزیری
📝 روایت ۱۸۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#روایت_اربعین