آزاده پست گذاشته و نوشته که برای نوشتن جان می‌کند، من هم هم‌زمان با خواندن نوشته‌هایش دارم جان می‌کنم. از یادآوری پر کردن فرم‌های تمام نشدنی انحصار وراثت بابا یا از خارشی که امانم را بریده؟ حتمی از دومی است وگرنه اولی که مال دوازده سال پیش است. انگشت‌هایم درد می‌کنند از بس که که مثل کلنگ نشسته‌اند به جان پوست و گوشتم. گوشه به گوشه را چاله کنده‌اند و تمامی هم ندارد. تنم داغ است. اواخر آذر است و توی این سرما من پنجره اتاق را چهارطاق را باز گذاشته‌ام. تا همین یکی دو روز پیش هر پرستاری می‌آمد می‌پرسید سردت نیست؟ خوب است که دیگر کمتر می‌پرسند، کاش کمتر هم بپرسند چرا اینقدر خودت را می‌خارانی، حداقل یک دور به همشان دست و پای زخم و زیلی‌ام را نشان داده‌ام و توضیحاتم را هم پاراف کرده‌ام ولی چه سود؟ اگر سیتریزین و هیدروکسیزین دکترها جواب داد استدلالهای من هم جواب می‌دهد. توصیه‌های خیرخواهانه چاه گوشم را پر کرده و دیگر دارد از حلقم بیرون می‌زند. چربش کن، حنا و کُنار بزن، چیزهای خنک بخور، روغن فلان و عرق بهمان رو امتحان کردی؟ مادرشوهرم که یک‌بار گزند این تدبیرهای خودسرانه به جانش نشسته بود می‌گفت کار درست را خودت می‌کنی که به همه چشم می‌گویی و حرف هیچ کس را هم گوش نمی‌کنی. راستش خوشم آمد. این سرتقی‌ها از من بعید بوده همیشه. این دفعه در توصیه‌ای شاذ که نسبتش می‌دادند به قرآن گفتند پرپین(خرفه) بزن به جایی که می‌خارد!! این یکی را با لبخند حواله نکردم پشت بقیه توصیه‌های ریز و درشت. گفتم که اگر بخواهم چنین کنم باید بنشینم توی وان پرپین. آخر مگر یکی دو جاست؟ امان از نوشته‌هایی که نویسنده اش موقع نوشتن جان کنده باشد، پوست خواننده را هم قلفتی می‌کند. حواسم بود که خون پایم ملحفه تخت را کثیف نکند ولی ریخت روی زمین. خوب است که خانم نظافتچی علتش را نمی‌پرسد، خیلی طبیعی است کنار تخت مریضی که دفعات زیادی خونش رو توی سرنگ می‌کنند چند قطره خون هم ریخته باشد. خوب است این‌بار نمی‌خواهد توضیح بدهم. ولی چرا واقعا؟ خودم هم می‌دانم با اولین کشیدن ناخن روی پوست دیگر نمی‌توانم حریف این طماع حریص شوم، پس چرا نمیتوانم مقاومت کنم؟ خب معلوم است تنم تشنه است، و من آب شور دریا به خوردش می‌دهم. معلوم است عطشش شدت می‌گیرد، معلوم است خون راه می‌اندازد. خوب است هنوز آفتاب طلوع نکرده، حوصله‌ام نمیشود بروم دست و پایم را از نجاست آب بکشم. حتی اتاق خصوصی هم نتوانسته اکراهم برای رفتن به دستشویی بیمارستان را از بین ببرد. بالاخره تا وقت نماز ظهر یک کاریش می‌کنم. سر و صدای پرستارها زیاد است و نمی‌گذارند حواسم را جمع کنم. ولی نه، درست است. همه دفترهای اسنادی که قرار است جای خالی یک نفر را به رخ بازمانده‌ها بکشند تاریکند، با دیوارهای چرک. من اولش دلم نمی‌آمد اسم بابا را بنویسم توی آن خط چین‌ها. روی دستبند کاغذی دور دستم را نگاه میکنم که نوشته‌اند نام پدر. محکم تر میخارانم دستم را. جای ناخن از مچ تا ساعدم را خط خطی کرده. همین چند دقیقه پیش همه ناخن ها از ته چیدم که کمتر زخمم کنند حالا فقط خط‌خطی می‌شود تنم از رد ناخن‌ها. آدمیزاد بالاخره قلق کارش را پیدا می‌کند. حتی قلق دردهای بی درمانش را. یادم باشد به آزاده بگویم دفعه های بعد که برود دفتر اسناد، چرک دیوارهایش احتمالا کمتر شده باشد.