💢جهاد با نفس 🌷شهید احمد علی نیری ✍ آیت الله حق شناس پیش نماز این شهید در مسجد محله زندگی شان بود. او در یکی از مراسم ها خطاب به جمع گفت شهید احمد علی نیری را خیلی ها نشناخته اند و این را به این دلیل می گویم که شبی در حالی که چراغ های مسجد خاموش بود وارد مسجد شدم و مشاهده کردم در و دیوار مسجد ذکر لااله الا الله و ملک الحق المبین می گویند. خوب که دقت کردم دیدم شهید نیری در حالی که نیم متر از زمین فاصله دارد در حال خواندن نماز است. با حیرت به نماز خواندن او نگاه کردم و سپس از وی پرسیدم به چه دلیل به این جایگاه رسیده ای. او در حالی که از پاسخ دادن اجتناب می کرد در برابر اصرارهای بی نهایت من گفت تا زنده هستم این خاطره را برای کسی بازگو نکنید. 🔹نفــس عمیقــی کشــید و گفــت یــک روز بــا رفقــای محــل و بچه هــای مســجد رفتــه بودیــم دماوند. یکــی از بزرگترهــا گفــت احمــد آقــا بــرو ایــن کتــری رو آب کــن. بعــد جایــی رو نشــان داد گفــت اون جــا رودخانــه اســت بــرو اون جــا آب بیــار مــن هــم راه افتــادم. تــا چشــمم بــه رودخانــه افتــاد یــک دفعــه ســرم را پاییــن انداختــم و همــان جــا نشســتم. بدنــم شــروع بــه لرزیــدن کــرد نمیدانســتم چــه کار کنــم! همــان جــا پشــت بوته هــا مخفــی شــدم. 🔸 مــن میتوانســتم بــه راحتــی یــک گنــاه بــزرگ انجــام دهــم. در پشــت آن بوته هــا چندیــن دختــر جــوان کــه برهنــه مشــغول شــنا کــردن بودنــد. مــن همــان جــا خــدا را صــدا کــردم و گفتــم: خدایــا کمکــم کــن الان شــیطان مــن را وسوســه میکنــد کــه مــن نــگاه کنــم، هیــچ کــس هــم متوجــه نمیشــود اما بــه خاطــر تــو از ایــن گنــاه میگذرم. بعــد کتــری خالــی را از آن جــا برداشــتم و از جــای دیگــر آب آوردم. بچه هــا مشــغول بــازی بودنــد. مــن هــم شــروع بــه آتــش درســت کــردن بــودم خیلــی دود تــوی چشــمانم رفــت. اشــک همیــن طــور از چشــمانم جــاری بــود. یــادم افتــاد کــه حــاج آقا گفتــه بــود هرکــس بــرای خــدا گریــه کنــد خداونــد او را خیلــی دوســت خواهــد داشــت.من همیــن طــور کــه اشــک میریختــم گفتــم از ایــن بــه بعــد بــرای خــدا گریــه میکنــم. از آن امتحــان ســختی کــه در کنــار رودخانــه برایــم پیــش آمــده بــود هنــوز دگرگــون بــودم. همیــن طــور کــه داشــتم اشــک میریختــم و بــا خــدا مناجــات میکــردم خیلــی بــا توجــه گفتــم: یــاالله یــا الله. 🔻بــه محــض ایــن کــه ایــن عبــارت را تکــرار کــردم صدایــی شــنیدم ناخــودآگاه از جایــم بلنــد شــدم. از ســنگ ریزه هــا و تمــام کوههــا و درختهــا صــدا می آمــد. همــه میگفتنــد: سُــبوحُ قــدّوس رَبُنــا و رب الملائکــه والــرُوح...وقتــی ایــن صــدا را شــنیدم ناباورانــه بــه اطــراف خــودم نــگاه کــردم دیــدم بچه هــا متوجــه نشــدند. مــن در آن غــروب بــا بدنــی کــه از وحشــت میلرزیــد بــه اطــراف میرفتــم از همــۀ ذرات عالــم ایــن صــدا را میشــنیدم! بعد بــا صدایــی آرام ادامــه داد، از آن موقــع کــم کــم درهایــی از عالــم بــالا بــه روی مــن بــاز شــد!... 🆔 کانال سبک زندگی اسلامی | عضو شوید 👇 🇮🇷@monjiqoran