🌷🌷🌷 تازه رسیده بود دو کوهه، ساعت یک و نیم بعد از نیم شب بود . جلسه داشتیم. دوستش که همراهش بود، گفت: «حاجی هنوز شام نخورده «قبل از اینکه جلسه شروع بشه اگر غذایی چیزی دارین، بیارین تا حاجی بخوره. » رفتم دو تا بشقاب باقالی پلو با دو قوطی تن ماهی اوردم و گذاشتم جلوی حاجی و دوستش . حاجی همین طور که صحبت می کرد، مشغول خوردن غذا شد. لقمه اول را که می خواست در دهانش بگذارد، پرسید: «بسیجی ها شام چی داشتند ؟ » گفتم: «از همینا .» گفت: «همین غذایی که اوردی جلوی من ؟ » گفتم: «بله همین غذا . » گفت : «تن ماهی هم داشتند؟ » گفتم: « فردا ظهر قراره بهشون تن ماهی بدیم .» تا این را گفتم لقمه را زمین گذاشت و گقت: «به من هم فردا ظهر تن ماهی بدید. » گفتم: «حاجی جان! به خدا قسم فردا به همه تن می دیم.» گفت: « به خدا قسم، من هم فردا ظهر می خورم.» هر چی اصرار کردم، فایده ای نداشت و او آن شب همان باقالی پلو را خورد. اخلاص و ارادت او به بسیجی ها به حدی بود که حتی حاضر نبود به همین مقدار کم هم سفره اش از آنها رنگین تر باشد.🌷🌷🌷 👇👇👇 🆔 @montazar