#چهارشنبه_های_امام_رضایی
✨#یادگاری_قسمت دوم✨
👆...همین که از پله های خانه پایین آمد،✨امام او را صدا کرد: «ای ریان، برگرد!» ریان با تعجب رو به امام عليه السلام کرد. امام بالای پله ها ایستاده بود، اشک هایش😢 را با پشت آستین پاک کرد و دوباره از پله ها بالا رفت: «چه شده سرورم؟»✨امام رضا علیه السلام با لبخند😊 پرسید: «دوست نداری چند درهم به تو بدهم تا برای دخترهایت انگشتر💍بخری؟ دوست نداری یکی از پیراهن هایم👕را به تو بدهم؟ » یک دفعه همه چیز یادش آمد و گفت: «آه سرورم! چرا، میخواستم همین ها را از شما تقاضا کنم؛ اما غم جدایی از شما آنقدر در دلم سنگینی کرد که همه چیز را از یاد بردم!»✨امام علیه السلام او را به اتاقش برد، به او سی درهم💰و یکی از پیراهن های سفید خود را داد. ريان وقتی از🌟امام رضا علیه السلام دور شد و از شهر فاصله گرفت، پیراهن امام را از میان وسایلش بیرون آورد، آن را روی صورت خود گذاشت و با نفس عمیق بویید. پیراهن پر از بوی مهربانی بود، پر از عطر شکوفه های اقاقی🌸 با خودش گفت: «به راستی که مولایم✨امام رضا عليه السلام، از دل دوستانش خبر دارد😍🤗
@montazer_koocholo