#پنجشنبه_های_شهدایی
داستان این هفته: بابای اسمانی
بعضی وقتها شب🌚 زود می اید، و دامن بلندش را زود پهن میکند، اما بعضی خیلی دیر و اهسته اهسته می اید
لاله منتظر شب بود، دلش برای بابا خیلی تنگ شده بود،😞
شب 🌚خیلی دیر امد، مثل دایی محمود که پا ندارد و با عصا و خیلی اهسته راه میرود، و خیلی طول میکشد تا از سر کوچه به خانه ما برسد، مادر میگوید پای دایی محمود در جنگ قطع شده، 😔
لاله زیر لب برای دعای محمود و دایی محمد که در جبهه بودند دعا میکرد:
خدایا! کمک کن که دایی محمود یک پای تازه و خوب دربیاورد ، ❗️
خدایا کاری کن پای دایی محمد در جنگ کنده نشود،❗️ خدایا مواظب همه دایی و عمو هایی که در جبهه هستند باش❗️
عروسک که حرفهایش را شنید پرسید:
جبهه کجاست؟ جنگ چیه؟
لاله گفت : تو نمیدانی ولی مادرم گفته من هم برای تو میگویم؛ جبهه یعنی همان جایی که جنگ هست، جنگ هم یعنی یک دعوای بزرگ، بعضی وقتها ادم بزرگ ها با هم دعوا میکنند، ان هم با توپ و تفنگ ،هواپیما و بمب🚀
عروسک ترسید😟 و گفت: انوقت عروسک ها و لاله کوچولو ها چه میشوند؟.
لاله گفت: نترس! خدای بزرگ مواظب انهاست .تازه عمو و دایی ها و بابا ها میروند جلوی دشمن را میگیرند و نمیگذارند بچه ها، عروسک ها و مادر ها بلایی سرشان بیایید.😊
عروسک پرسید: دشمن کیست چرا با ما میجنگد؟.
لاله گفت: دشمن ادم های بدی هستند ، انها میخواهند خانه🏠 ما را بگیرند.
عروسک به دور و بر خانه نگاه کرد و گفت: خانه ما....،! وای اگر خانه ما را بگیرند ما کجا زندگی کنیم؟😟
لاله گفت: برای همین دایی ها، عمو ها و بابا ها میروند با انها میجنگند و نمی گذارند خانه ما را بگیرد.😇
شب دامن سیاه پولک دارش را در اسمان پهن کرده بود، بابای اسمانی لاله دوباره برگشته بود
چقدر دلتنگش بود😌
#ادامه_دارد
🍎🍃🍎🍃🍎
@montazer_koocholo