شاهزاده ای در خدمت
قسمت صد و چهل و ششم:
چندین روز از آن قضیه گذشت و بار دیگر همانطور که جمعی دور خلیفه دوم را گرفته بودند ، فیروز نهاوندی داخل مسجد شد و همانطور که دستش را بالای سرش تکان میداد گفت : واویلا...واویلا از دست این خلیفه و عمال وکارگزاران ظالمش، مردم متعجب او را نگاه می کردند ، آخر همه از اخلاق تند عمربن خطاب با خبر بودند .
عمر که حرفهای آن مرد برایش سنگین آمده بود ، مانند اسپند و روی آتش از جا جهید وگفت : چه شده مردک؟ چرا داد و بیداد می کنی ؟ ما خلیفه ای عادل هستیم و مبادا به کسی ظلم کنیم، اصلا توکیستی؟!
فیروز نهاوندی زهر خندی زد وگفت : حاکم مسلمانان را باش ، هنوز چند روزی بیشتر از دادخواهی من نگذشته که نه تنها خواسته ام را فراموش کرده ، بلکه انگار من موجود نبودم ، میدانمکه مرا خوب میشناسی ، من فیروز نهاوندی معروف به ابولؤلؤ هستم ، از ظلمی که کارگزار تو ، مغیره به من روا داشت به تو شکایت آوردم و توگفتی به آن رسیدگی می کنی که نکردی، حال دوباره آمده ام که بگویم مغیره به من ظلمی بی حد می کند و پشتش هم به خلیفه گرم است...
عمر بدون اینکن بگذارد ابولولو حرفش را تمام کند گفت : آهان....شنیده ام که تو آسیاب های بادی خوبی می سازی ، می خواهم برای من نیز آسیابی بسازی...
ابولولو که پانست عمر او را مسخره می کند و می خواهد باز طرف مغیره را بگیرد ، سری تکان داد وگفت : آری آسیاب های من خیلی خوب است ، آسیابی برایت بسازم که شهرتش تا شهرها ودیارهای دور برسد.
و با زدن این حرف ازمسجد بیرون رفت
عمر همانطور که سرش را پایبن انداخته بود هراسی در دلش افتاده بود ،او بوی تهدید را از کلام ابولولو حس می کرد..
ادامه دارد..
📝ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿