داستان«ماه آفتاب سوخته» 🎬: اسلم که شهید میشود، انس بن حارث که بیش از هفتاد سال سن دارد و روزگاری در لشکر و دوشادوش پیامبر شمشیر میزده، دلش دلبری برای خدا و مولایش را میخواهد، پس رخصت میگیرد و امام با لبخند مهربانی میفرماید:«ای شیخ، خدا از تو قبول کند» انس پارچه ای بر ابروان پر پشت و سفید میبندد و شالی هم به کمرش، انگار که نه هفتاد سال و بلکه نوجوانی تیزپاست، به میدان میشتابد و همزمان با حمله رجز می خواند« آگاه باشید که خاندان علی بن ابیطالب پیرو خدا هستند و بنی امیه پیرو شیطان» انس عاشق مولایش علی ست و نام علی رمز جنگیدن این پیر جنگاور شده، پیش میرود و کافران را میکشد و پس از جنگی شجاعانه او هم به دیدار معبود میشتابد در حالیکه محاسن سفیدش با خون سرش خضاب شده.‌.. اینک نوبت وهب است، همو که با همسرجوان و مادرش، تازه به دین اسلام درآمدند. وهب اجازه میدان میگیرد و بر سپاه دشمن یورش میبرد و مادرش در حالیکه اشک شوق میریزد، هنرنمایی فرزندش را به نظاره نشسته... عده ای را به خاک و خون کشیده و خود هم زخمی شده، وهب برمیگردد و به مادر میگوید: حال از من راضی شدی؟ مادر با لحنی قاطع میگوید :نه! همگان تعجب میکنند و مادر ادامه میدهد:پسرم وقتی از تو راضی میشوم که در راه حسین کشته شوی.. انگار خداوند تمام عظمت ها را می خواهد به یکباره در صحرای کربلا به تصویر کشد..مادری با مرگ جگر گوشه اش از او راضی میشود!! و خوب میداند که این مرگ زندگی ابدی زیبایی را برای او و فرزندش در پی دارد‌ همسر وهب که او هم به تاسی از شوهرش تازه مسلمان شده و هنوز دلش در گرو مهر شوهرش است میگوید:وهب مرا به داغ خود مبتلا نکن.. حال وهب بین دو راهی گیر کرده، عشق همسر جوانش یا عشق حسین و خدایش؟! و شیر پاکی که خورده او را به بهترین راه،راهنمایی می کند، او عشق عالم هستی را برمیگزیند و سر به آستان ارادت حسین میساید و دوباره به میدان برمیگردد. سپاه شمر او را دوره میکند، این شیرجوان دشت کربلا تعدادی را به درک واصل میکند و سپس سپاه شمر هر دو دستش را قطع میکند و سپس او را از نفس می اندازند و سر وهب را جدا میکنند و در دامن مادر وهب می اندازند و منتظرند که مادر وهب آه و ناله و گریه سر دهد، اما این شیرزن تازه مسلمان، انگار اسلام را بهتر از کهنه مسلمانانی که در مقابل خون خدا قد علم کرده اند میشناسد، سر فرزند را برمیدارد و میبوسد و با لبخند میگوید: من از تو راضی ام که پیش خدا و رسولش مرا سرافراز کردی و سپس از جا برمی خیزد، به سمت خیمه میرود و عمود خیمه را میکشد و با همان چوب به سپاهیان شمر حمله میکند و دو سرباز را میکشد...همه مبهوتند از حرکت مادری که در داغ جوانش است، اینجاست که امام میفرماید:«ای مادر وهب! به خیمه ها برگرد خدا جهاد را از زنان برداشته» او به خیمه برمیگردد اما به مقصود نرسیده چون می خواست آنقدر از سربازان بکشد تا جانش را فدای حسین زهرا نماید و کشته شود، امام که خوب میداند مادر وهب چه فکری در سرداشت رو به او میفرماید:«تو و پسرت روز قیامت با پیامبر خواهید بود» و چه مژده ای زیباتر و والاتر از این... آفتاب آسمان خبر از ظهر داغ میدهد و ابوثمامه نگاهی به آسمان میکند و نزد امام میرود و لبهای ترک خورده امام داغ دلش را تازه میکند و میگوید:جانم به فدایت!دوست دارم آخرین نماز را با شما بخوانم، اذان ظهر نزدیک است» امام خیره در چشمان مردی که خیره در مدار آرامش زمین است،میشود و میفرماید:«نماز را به یادمان انداختی، خدا تو را درگروه نمازگزاران قرار دهد» امام رو به سپاه کوفه میکند و از آنها می خواهد برای اقامه نماز لحظاتی جنگ را متوقف کنند، یکی از فرماندهان سپاه به نام ابن تمیم فریاد میزند:«مگر شما نماز هم می خوانید؟! نماز شما که پذیرفته نیست» با این حرف، غربت حسین همرنگ غربت پدرش علی میشود، چرا که زمانی خبر شهادت امیرالمومنین در محراب مسجد به گوش مردم شام رسید آنها با تعجب می گفتند: مگر علی نماز هم می خواند؟! حبیب که دلش از این حرف به درد آمده فریاد میزند:آیا گمان میکنی نماز پسر پیامبر قبول نمی شود نماز نادانی چون تو قبول است؟! ابن تمیم به سمت حبیب حمله ور میشود، حبیب از امام رخصت میگیرد و به سمت او میتازد. غیرت حبیب بن مظاهر به جوشش افتاده کسی جلودارش نیست، با یک حرکت ابن تمیم را سرنگون میکند و سپاهش حبیب را دوره میکنند و حبیب در میان میدان مشغول دلبری از خدا و ملائک میشود، میتازد و میکشد و میگوید: من حبیب هستم، من یکه تاز میدان جنگم!مرگ در کام من همچون عسل است.. حبیب آنقدر از سپاه دشمن میکشد که همه را متعجب میکند و سپس در حلقه محاصره میافتد و سرانجام سر حبیب بر گردن اسبش آویخته میشود، او میرود تا در ملکوت نماز ظهر را پشت سر رسول الله به جا آورد.