🌘منتظران ظهور 🌘
🔵تشرف شیخ علی بغدادی خدمت آقا
#امام_زمان (عج)
📝قسمت اول
✳️حاج علي بغدادي نقل كرده است كه:
هشتاد تومان سهم امام به گردنم بود و لذا به نجف اشرف رفتم و آن ها را به صاحبانشان دادم و تنها بيست تومان ديگر به گردنم باقي بود، كه قصد داشتم وقتي به بغداد برگشتم به «شيخ محمدحسن كاظميني آل يس» بدهم.
✨در روز پنجشنبه اي بود كه به كاظمين به زيارت حضرت موسي بن جعفر و حضرت امام محمدتقي عليهماالسلام رفتم و خدمت جناب «شيخ محمدحسن كاظميني آل يس» رسيدم و مقداري از آن بيست تومان را دادم و بقيه را وعده كردم كه بعد از فروش اجناس به تدريج هنگامي كه به من حواله كردند، بدهم.
🔰و بعد همان روز پنجشنبه عصر به قصد بغداد حركت كردم، وقتي يك سوم راه را رفتم
🌷سيد بزرگواري را ديدم، كه از طرف بغداد رو به من مي آيد. چون نزديك شد، سلام كرد و دستهاي خود را براي مصافحه و معانقه با من گشود و فرمود: «اهلاً و سهلاً»
💠و مرا در بغل گرفت و معانقه كرديم و هر دو يكديگر را بوسيديم.
💚بر سر عمامه سبز روشني داشت و بر رخسار مباركش خال سياه بزرگي بود.
ايستاد و فرمود: «حاج علي! به كجا ميروي؟»
💠گفتم: كاظمين(عليهماالسلام) را زيارت كردم و به بغداد برميگردم.
💚فرمود: امشب شب جمعه است، برگرد.»
💠گفتم: يا سيدي! متمكن نيستم.
💚فرمود: «هستي! برگرد تا شهادت دهم براي تو كه از مواليان (دوستان) جد من اميرالمؤمنين(عليهالسلام) و از مواليان مايي و شيخ شهادت دهد، زيرا كه خداي تعالي امر فرموده كه دو شاهد بگيريد.»
⚡️اين مطلب اشاره اي بود، به آنچه من در دل نيت كرده بودم، كه وقتي جناب شيخ را ديدم، از او تقاضا كنم كه چيزي بنويسد و در آن شهادت دهد كه من از دوستان و مواليان اهل بيتم و آن را در كفن خود بگذارم.
💠گفتم: تو چه ميداني و چگونه شهادت ميدهي؟!
🌹فرمود: «كسي كه حق او را به او ميرسانند، چگونه آن رساننده را نميشناسد؟»
💠گفتم: چه حقي؟
🌹 فرمود: «آنچه به وكلاي من رساندي!»
💠گفتم: وكلاي شما كيست؟
🌹فرمود: «شيخ محمدحسن!»
💠گفتم: او وكيل شما است؟!
🌹فرمود: «وكيل من است.»
❓اينجا در خاطرم خطور كرد كه اين سيد جليل كه مرا به اسم صدا زد با آن كه مرا نميشناخت كيست؟
به خودم جواب دادم، شايد او مرا ميشناسد و من او را فراموش كرده ام!
✅باز با خودم گفتم: حتماً اين سيد از سهم سادات از من چيزي ميخواهد و خوش داشتم از سهم امام(عليهالسلام) به او چيزي بدهم.
💠لذا به او گفتم: از حق شما پولي نزد من بود كه به آقاي شيخ محمدحسن مراجعه كردم و بايد با اجازه او چيزي به ديگران بدهم.
🌹او به روي من تبسمي كرد و فرمود: «بله بعضي از حقوق ما را به وكلاي ما در نجف رساندي.»
💠گفتم: آنچه را داده ام قبول است؟
🌹فرمود: «بله»
⁉️من با خودم گفتم: اين سيد كيست كه علماء را وكيل خود ميداند و تعجب كردم!
🌹سپس به من فرمود: «برگرد و جدم را زيارت كن.»
♻️من برگشتم او دست چپ مرا در دست راست خود نگه داشته بود و با هم قدم زنان به طرف كاظمين ميرفتيم.
☘چون به راه افتاديم ديدم در طرف راست ما نهر آب صاف سفيدي جاري است و درختان مركبات ليمو و نارنج و انار و انگور و غير آن همه با ميوه، آن هم در وقتي كه موسم آنها نبود بر سر ما سايه انداخته اند.
🍃گفتم: اين نهر و اين درختها چيست؟
فرمود: «هر كس از دوستان كه جد ما را زيارت كند و زيارت كند ما را، اينها با او هست.»
گفتم: سؤالي دارم.
🌹فرمود: «بپرس!»
✍ادامه دارد...
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🔷🔷🔷🔷