🍃سرمایۀ همۀ اعتمادها! قصّۀ من و دنیا و اعتماد قصّۀ دیروز و امروز نیست داستان ممتدّی است که به اندازۀ عمرم طول می‌کشد. من به کسی اعتماد ندارم و کسی هم به من اعتماد ندارد. این، یعنی من برای دیگران مایۀ وحشتم و دیگران برای من موجب ترس‌اند. این بی‌اعتمادی‌ها تا هست دوستی‌هایمان هم سرمایۀ آرامش نیست دیگر چه رسد به رفاقت‌های نمایشی. آقا! یک روزگار امتحان کردم و جواب نگرفتم دیگر بنای امتحان کردن ندارم بس است همۀ روزهایی که پای این امتحان تلف شدند. بدون تو خواستم اعتماد کنم، نشد بدون تو خواستم اعتماد بسازم، نشد نشد، حتّی برای یک بار. باید پای تو وسط باشد، تا ما به هم اعتماد کنیم. دیگر نمی‌خواهم دست از این «باید» بکشم و از این پس هر جا که دیدم اعتماد نیست دنبال جایی می‌گردم که تو نیستی. خودم را فریب نمی‌دهم، بی اعتمادی، یعنی بی‌ تو بودن. جای خالی تو را، با خودت پر می‌کنم تا بی‌اعتمادی‌ها به اعتماد تبدیل شود. به هر کسی هم که می‌خواهد با من دوست شود التماس می‌کنم که جای خالی تو را پر کند. این طور دیگر حرف از بی‌اعتمادی نخواهد بود. شبت بخیر سرمایۀ همۀ اعتمادها!