از صبح که بیدار شد
اون زهرای قبلی نبود..!
زخماشرو شستشو داد..
لباس نو به تن کرد..
بسترش رو جمع کرد..
فرمود:
فضه دست به هیچ كاری نمیزنی!
گفتم چشم خانم
خیلی خوشحال شدم ؛
دیدم خیلی حالش خوب شده..
خداروشكر كردم!
با خودم گفتم :
دعای علی گرفته❤️:))
حالش مساعد شده..
فرمود:
خودم خونه رو جارو میكنم..
بچه هام رو یك یك بیار..
زینبین رو آوردم..
شروع كرد سر و بدن اینها رو شستن
حسنین رو آوردم..
دیدم با همون دست لاغرش
داره بدن رو میشوره..
[نمیدونم لرزش بدن دیدی یا نه:)!؟]
فضه میگه:
بچهها گریه نمی كردن،
حتما با خودشون میگفتن
یه ماه بود مادرمون كاری
نمیتونست انجام بده..!
مامان حالش خوب شده❤️
پیشمون میمونه❤️
یك یك بدن بچه هاش رو شست..
سر بچه هاش رو شانه زد..
به فضه گفت:
چون چند روز من نیستم،
تا حالشون تغییر كنه،
تنور رو روشن كن،
دیدم آروم آروم اومد كنار تنور آتش گرفته،
نان با همون دست شكسته اش💔طبخ کرد
نان هارو كنار گذاشت،
كار خونه تموم شد...
گفت:
زینبینم رو ببرید خونه ی دختر عموم..
دخترا رو بردن..
پسرها رو گفت:
برید سمت باباتون،
مادر می خواد راحت جون بده..
بچه ها بیرون رفتند..
ام سلمه میگه:
فرمود:
بستر من رو وسط حجره ی اتاق بنداز..!
بسترش رو انداختند..