🌷 یک گلوله برای پیشانی لاتِ تهرانی
قطعه 3⃣
بعد از مدتی که دیدم واقعا زبر و زرنگ است، گفتم بیا پیک من باش. یک بار که رفته بودیم درگیری، کارش را خیلی خوب انجام داد. تیراندازی هم نکرد. چون با من بود و فقط بهش میگفتم برو این ور و اون ور. یکی از بچه ها هم بهم گفت: «این تهرانی واقعا بچهی نترسیهها. وقتی تو فرستادیش زیر آتش و تیراندازی، مرتب تیر میخورد اطرافش، ولی نمیترسید. حتی عکسالعمل نشان نمیداد. خیلی آرام و بی هیچ ترسی مرفت و می آمد.»
چند نفر دیگر هم که این صحنه را دیده بودند تائید کردند که این آدم خیلی کلهخراب است، اصلا ترس حالیش نمیشود.
بچهها باهاش رفاقت نمیکردند و نمیجوشیدند. خودش هم از بچهها دوری میکرد. میرفت یک گوشه ای و تنهایی مینشست. یک بار بهش گفتم: «چیه تهرانی؟ چرا پکری؟» گفت: «نه پکر نیستم، فقط اینه که بچهها خیال میکنند با یک آدم لات عوضی طرفند و با ما خوشمشربی نمیکنند
و تحویلمان نمیگیرند». خندیدم و گفتم: «تهرانی! خداییش خلافکار تیر بودی و حالا آمدهای توی این کار. نه؟» چشمان درشت و سیاهش را ریز کرد و صورتش را در هم کشید و گفت: «ببین! من همه کار کردهام. هر کاری که فکر بکنی و توی ذهنت بیاوری من کردهام. همهی محلههای خلاف تهران، من را میشناسند. ولی الان آمدهام اینجا با خدای خودم خلوت کنم. میخواهم تکلیفم را با خدا و خودم روشن کنم و ببینم من همان راه را بروم یا نه؟ میخواهم ببینم خدا با من چه کار می کند». گفتم: «تهرانی! شنیدهام نماز هم نمیخوانی». گفت: «آخه بلد نیستم.»
به «رحیمی» که میگفتند طلبه است، گفتم: «به تهرانی نماز یاد بده». گفت: «بابا من خجالت میکشم، این سن بابا بزرگ من را دارد». گفتم: «کار خاصی لازم نیست بکنی. فقط هر وقت که خواستی نماز بخوانی بلندتر و آرامتر بخوان». به تهرانی هم گفتم: «حواست به این رحیمی باشد. هر جا که رفت نماز بخواند، کنارش بایست و هر چه خواند و هر کاری کرد، تو هم همان را بکن». دو-سه روز که این کار را کرد، آمد و گفت: «من اینجوری نمیتونم. این رحیمی نمازهاش دو -سه ساعت طول میکشه». گفتم: «خب یک خورده تحمل کن تا یاد بگیری، بعد خودت هر جوری دوست داشتی بخوان».
ادامه دارد....