حسن رنجبر:
گمراهی یا گمنامی
حر:
دوست داشت طوری زندگی کند که اثری از او در هیچ کجا نباشد. کسی نداند به چه رنگی یا چه غذایی علاقهمند است. میخواست گم شود؛ اما راهش را نمیدانست. گم شدن هم بلدی میخواهد. همیشه به مادر بیسوادش غبطه میخورد. مادرش را کسی نمیدید؛ انگار وجود نداشت. نه اینکه مهم نبود نه! چرخ خانه بدون او میلنگید. اصلا مگر میشود مادر باشی و مهم نباشی؟!
مادر که نباشد مسکن به هم میریزد و دیگر جای سکونت نیست؛ ولی مادرها همیشه دیده نمیشوند. نمیدانم این هنر «گمشدگی» را از کجا کسب کردهاند.
باید راهی پیدا میکرد.
راه!
چه واژهٔ پرحرفی!
با خودش گفت که شاید راه «گمشدگی» خدمت بیمنت باشد. مادرها هم همین کار را میکنند دیگر!
این هم خودش یک پارادوکس بزرگ است؛ در کنار همه باشی و دیده نشوی!
دست بر کندهٔ زانو زد و دنبال کار مردم را سخت گرفت.
ابتدا کار را از خدمات مالی و اجتماعی شروع کرد؛ اما تشکر مردم میل به جاودانگی او را تحریک میکرد و او بیشتر دلش میخواست بماند. وقتی کسی از تو تشکر و تمجید میکند میل دیده شدن تو چاقتر میشود. به علاوه، خدمتهای بزرگتری هم هست.
باید بسراغ کارهای بزرگتری میرفت!
تبلیغ دین و امر به معروف!
آری کارهایی است بس بزرگ.
به علاوه، نه تنها مردم نمیبینند بلکه دشنام و ناسزا هم نثارت میکنند. آری این بهتر است!
اخلاص بیشتری دارد. حداقل میل دیده شدن در آن یافت نمیشود.
مدتی در این صحرای وسیع جولان داد.
اما مشکلی جدید پیدا شد
با «من» چه باید میکرد. او میدید و تشکر میکرد. امر به معروف میکرد و پیش خودش بزرگ میشد.
مدام با خودش گلاویز میشد؛ اما گویا در لوحی نوشته شده که با زور کاری از پیش نمیرود. لذا چیزی جز مصرف شدن نیرو و توان برایش نداشت.
به واقع چه باید میکرد؟
سجدههای طولانی؟
گریههای سوزناک؟
دعاهای متضرعانه؟
شیطان مسیر گمنامی، گاهی از همهٔ اینها طنابی میسازد برای بدام انداختن انسان!
مدتی وقت آدم را در آن تلف میکند، توان انسان را میکاهد، امید آدم را میخشکاند و چیزی جز یک «من متوقع» عاید آدم نمیشود.
اینجا چه باید کرد؟!
او در جستجوی گمنامی بود اما گمراه شده بود. در پی نقشهٔ گمگشتگی میگشت ولی نقش بر زمین شده بود.
در همین گیر و دار حیران بود که اتفاقی افتاد.
آن مرد آمد.
آن مرد در باران آمد.
آن مرد او را از وادی حیرت استخراج کرد.
آری، راهی هست.
برای کسی که میدان را خالی نکند، همیشه راهی هست.
راه؟!
چه واژهٔ گرانی!
اما آن راه کدام بود؟!
و آن اتفاق چه بود؟!
و آن مرد که بود؟!
مرد خرابههای لبنان.
مرد کردستان و هویزه و سوسنگرد.
مرد عملیاتهای غیرممکن.
آری، راه خود خودش بود
دکتر چمرانی که شهید مصطفی شده بود.
فیزیکدان آمریکانشینی که سر از یتیمخانه و فقر و خون و خاک و آتش درآورد.
او راه گمنامی را بلد بود.
گمنامی مهارت میخواهد
گمنامی راهنما میخواهد.
همین و تمام.
همین که با شهید مصطفی چشم در چشم شد دیگر چیزی از او باقی نماند. ذوب شد. خودش را باخت.
«من»اش عاشق شد. آتش گرفت و سوخت.
اکنون سالهای سال است که در بزرگراه چمران مانده است. بزرگراهی با هزاران سر سربهمهر!
راز گمنامی را در بسیاری از جملاتش میتوان یافت. مثلاً نالهٔ «من فقر را دوست دارم» او را شنیدهاید؟!
فقر و گمنامی برادران خونی هستند.
با فقیران خویشاوند نشدهاید؟
فقیران را کسی نمیبیند. آنها گمشدگان تاریخاند.
تنها گمنامها هستند که با فقرا همنشین میشوند.
تنها کسانی که خودشان را نمیبینند میتوانند فقرا را ببیند.
گاهی عظمت در راه است. زیبایی و بزرگی آن چنان آدم را مسحور میکند که دامنش از کف میرود و خود را فراموش می کند.
و شهید مصطفی چنین راهی است.
راه؟!
چه واژهٔ ثروتمندی!
سالگرد شهید مصطفی چمران بر همه تسلیت باد.