•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •|#قسمت_سی_یکم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_با_اجازه_پدرم با خوشحال
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| این بار هم موقع تولد بچه ها علی نبود … زنگ زد، احوالم رو پرسید …  گفت؛ فشار توی جبهه سنگینه و مقدور نیست برگرده … وقتی بهش گفتم سه قلو پسره …  فقط سلامتی شون رو پرسید … – الحمدلله که سالمن … – فقط همین …  بی ذوق …  همه کلی واسشون ذوق کردن… – همین که سالمن کافیه …  سرباز امام زمان رو باید سالم تحویل شون داد …  مهم سلامت و عاقبت به خیری بچه هاست …  دختر و پسرش مهم نیست … همین جملات رو هم به زحمت می شنیدم …  ذوق کردن یا نکردنش واسم مهم نبود …  الکی حرف می زدم که ازش حرف بکشم …  خیلی دلم براش تنگ شده بود …  حتی به شنیدن صداش هم راضی بودم … زمانی که داشتم از سه قلوها مراقبت می کردم …  تازه به حکمت خدا پی بردم …  شاید کمک کار زیاد داشتم …  اما واقعا دختر عصای دست مادره …  این حرف تا اون موقع فقط برام ضرب المثل بود … سه قلو پسر …  بدتر از همه عین خواهرهاشون وروجک … هنوز درست چهار دست و پا نمی کردن که نفسم رو بریده بودن … توی این فاصله، علی … یکی دو بار برگشت …  خیلی کمک کار من بود …  اما واضح، دیگه پابند زمین نبود …  هر بار که بچه ها رو بغل می کرد …  بند دلم پاره می شد … ناخودآگاه یه جوری نگاهش می کردم …  انگار آخرین باره دارم می بینمش …  نه فقط من، دوست هاش هم همین طور شده بودن … برای دیدنش به هر بهانه ای میومدن در خونه …  هی می رفتن و برمی گشتن و صورتش رو می بوسیدن …  موقع رفتن چشم هاشون پر اشک می شد …  دوباره برمی گشتن بغلش می کردن … همه …  حتی پدرم فهمیده بود …  این آخرین دیدارهاست…  تا اینکه …  واقعا برای آخرین بار …  رفت ..... •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛  برای اولین بار توی کل عمرم… پدرم پشتم ایستاد … اومد جلو و من رو از توی دست مادرم کشید بیرون … •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄