┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| هیچکس نپرسید چطوری آروم شد نمیخاستم کسی بدونه ماجرای رضایت دادن من شد یه راز بین منو مرتضی تو کاروانی که اعزام بودن علی آقاو سید هادی و مرتضی باهم میرن خیلی از بچه های پایگاهشون میرفتن برای همین مرتضی و علی آقا خاستن همین جا تو خونه خداحافظی کنیم مرتضی ازهمه خداحافظی کرد اومد سمتم دستم گرفت گفت : بااجازتون میخام نرگس سادات سربندمو ببندد برای همین بریم تو اتاق تو اتاق مرتضی بودیم اومد سمتم گفت : ساداتم بشین به حرفهام گوش بده - 😭😭😭بگو عزیزم + نرگس اینطوری رضایت دادی ؟ - رضایت دادم اما حق دارم گریه کنم مرتضی داره تمام زندگیم میره به جنگ حرمله شاید شهید بشه + عزیزم من فدات بشم نرگس ببین دوست دارم وقتی رفتم مثل یه شیرزن رفتار کنی دوست ندارم گریه کنی نرگس اگه من شهید شدم جوانی دوباره ازدواج کن - نگوووووو نگووووو مرتضی 😭😭😭😭😭😭 + زشته جیغ نزن - اگه میخای گریه نکنم جیغ نزنم حرف ازشهادت نزن +چشم اما نرگس ببین بقول خودت جنگه بذار حرفهام بگم - 😭😭😭😭😭😭 •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ شاید درخواست ظالمانه ای بود اما دلم میخاست رفتنم باور کنه با عمق جان حس کنه •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄