🌸 💁♂زمان شاه بود. داشتیم با هم تو خیابون قدم میزدیم. یه خانم بي حجاب داشت جلومون راه می رفت. ☘ فاطمه رفت جلو و بدون هیچ مقدمه ای ازش پرسید: «ببخشید خانم، اسم شما چیه؟» 🌹 خانم با تعجب جواب داد: «زهرا، چطور مگه؟» 😊فاطمه خندید و گفت هم اسمیم» ☝️بعد گفت: «می دونی چرا روی ماشینا چادر می کشن؟» 🙄 خانم که هاج و واج مونده بود گفت: «لابد چون صاحباشون می خوان سرما و گرما و گرد و غبار و اینجور چیزا به ماشینشون آسیب نزنه» 💁فاطمه گفت: «آفرین! من و تو هم بنده های خدا هستیم و خدا به خاطر علاقه ش به ما، یه پوششی بهمون داده تا با اون از نگاهای نکبت بار بعضيا حفظ بشیم و آسیبی نبینیم. 🌸خصوصا اینکه هم نام هم هستیم... 🍂 بعدها که دوباره اون خانم رو دیدم، شده بود». 📚کفش های جامانده در ساحل، صفحه۱۷