جوان گنهكار ، كه گمشده اش را در نداى دلنشين محبوب خويش يافته و از شدت شوقى كه به او دست داده بود ، سر از پا نمى شناخت ، با باز كردن صحيفه استغفار و پى بردن به آثار و بركات آن ، از كردار خويش پشيمان شده ، از حالت بيخودى به خود آمده و چشمان به هم آمده اش باز گرديد . با قدم هايى لرزان و اشكى ريزان ، در حاليكه بغض گلويش را مى فشرد ، گوشه اى خلوت را جستجو كرد تا عقده هاى چند ساله اش را با فريادهاى ندامت خود در پيشگاه خداى مهربانش بگشايد .
نگاهى به اطراف انداخت ، همين كه گِرد خود را خلوت ديد ، از ژرفاى وجودش ناله اى جان سوز بر كشيد :
اى خداى من ، و اى معبود مهربانم ، با چه نامى تو را بخوانم ، و با چه زبانى با تو سخن گويم ؟ مهر و عطوفتت در ژرفاى قلبم غوغا به پا كرده و اشتياق به گناه را از دلم ربوده است . با همه وجودم تو را دوست دارم و از گذشته تاريكم سخت پشيمانم .
اى خالق مهربانى كه همه هستى ام را از تو دارم ، اگر لحظه اى لطف و عنايتت را از من برگيرى نابودم ; پس چرا از تو غافل باشم و حرمتت را نگاه ندارم و از جود و احسانت نيرو نگيرم ؟
معبودا ! از تو ممنونم كه مرا با خود آشنا و با من سخن آغاز كردى ، گوئيا كم كم نسيم عطرآگين عفو و گذشتت را با همه وجودم لمس مى كنم ، و روح خسته ام چون نيلوفرهاى پيچان تا اوج آسمان ها به حركت در آمده و ديگر پيچك هاى كمرشكن ، خواهان رفاقت با من نيستند .
اين بار احساس مى كنم كه مى توانم ساليان سال در كنار گلستان مهربانى هايت بياسايم ، زندگى آرام و پر سودى داشته باشم و از نسيم دلنواز باغستان عفو و بخششت جانى تازه باز گيرم .
آه كه احساس عجيبى به من دست داده است ، نمى دانم چگونه در گلزار توبه و استغفار قدم گذارده و از باغبان ايمان و طاعت عذر خواهم .
تصوّر مى كنم به خداى خويش نزديك شده ام ، به هر طرف رو مى آورم درها به رويم باز است . ديگر سنگريزه ها در زير پايم سرازير نمى گردند تا مرا در درّه هاى مخوفِ هرزه گى و خلاف اندازند ; چرا كه من به دستگيره هاى محكم توبه و استغفار چنگ زده ام و هيچگاه آن ها را رها نمى كنم .
آرى ! اين بار آنچنان دگرگون شده ام كه رمز و رازهاى آشتى با خدا و شرط و ادب عذرخواهى را مى آموزم و در سايه ديوار بلند استغفار ، اتراق كرده و در كنار گنجينه اى پر از جواهرات معنوى ، جاى گرفته ام . در باغ هاى زيبا و با طراوت غفران ، پناه جسته و با انواع گلهاى رنگارنگ آمرزش خواهى ، انس مى گيرم .
صداى آبشارِ بنده نوازِ دعوت به سوى خدا در سرم طنين افكنده ، و آهنگ خوش آن گوش دلم را نوازش مى دهد .
گرمى دستان مهر و عطوفت خداى مهربان را بر شانه هايى كه خسته از كوله بار گناهند ، احساس مى كنم .
عرق شرم بر پيكر آلوده ام نشسته است و اندام خسته ام آن قدر از كشيدن بار سنگين معصيت به ستوه آمده اند كه استخوان هايم نيز فرياد مى زنند : « خدايا ، ما را ببخش » .
هنگامى كه به سوى پروردگارم سرى بلند مى كنم تا از او عذر بخواهم ، در آسمان نيلگون معرفت پرواز پرندگانِ بال گشوده را مى بينم ، و با شرمسارى به آن ها خطاب مى كنم :
شما پرندگان آنقدر سبكباليد كه به هر سو بخواهيد پر مى كشيد . اى كاش من هم از ابتداى تكليف ، خداى خود را شناخته و همچون شما به سوى آسمان كمال و فضيلت بال گشوده و به هر سو پرواز مى كردم .
خدايا ، اكنون كه خودت درِ آشتى را به رويم باز كردى بدى هاى مرا ناديده بگير ; حالِ توبه بهترى به من عطا فرما ; شهد شيرين استغفار را بر كامم فرو نشان ; نور معرفت خويش را در دلم بتابان ; مرا به سر چشمه زلال اطاعت رهنمون باش ; شربت گواراى مغفرت را به من بچشان و با آشناى كوى خود ، مناجى سحرگاهان ، مقتداى دلسوختگان ، معشوق منتظران ، مولايم امام زمان (عليه السلام) ، آشنا گردان .