شده ازاعضای کانال تا حالا همچين غيرتي نديده بودم،هنگام ظهر بود آفتاب همه را كلافه و ناراحت كرده بود  آن طرف خيابان پسراني را ميديدم كه با دختراني مثل خودشان نشسته اند ودرحال بگو وبخند بودند. اما اينقدر اين كار او زيبا بود كه ديگر كسي به آن دختران نگاه نميكرد،بهترين حجابي كه توانسته بود بسته بود و داشت به سمت مسجد ميرفت در آن هواي سوزان.من كه مرد هستم دعا ميكردم كه هرچه زود تر اذان مغرب را بگويند وروزه ام را افطار كنم اما او با صبرهرچه تمام تر و متانت قدم ميگذاشت. انگارداشت از اين كار خود لذت ميبرد،ميخواستم بروم و بپرسم كه چگونه ميتوان يك انسان به عقايد خوداينقدراستوار باشد كه يك لحظه به خود آمدم كه اين همان فطرت وذات پاك فاطمي است. گفته شده:از برادرم