🕊بسم رب الشهداوالصدیقین🕊 📚زندگینامه ی 🍃قسمت اول : انتخابی صحیح 🌹هرچه یک دختربه سن وسال او دلش میخواست داشته باشد او داشت ،هر جا میخواست می رفت و هر کار میخواست می کرد..... می ماند یک آرزو این که سینی بامیه یک متری بگذارد روی سرش و ببرد بفروشد، تنها کاری که پدرش مخالف بود فرشته انجام بدهد. و او گاهی غرولند می کرد که چطور میتوانند او را از این لذت محروم کنند. 🌹آخر یک شب پدر سینی بامیه خرید و به فرشته گفت توی خانه به خودمان بفروش !! حالا دیگه آرزویی نداشت که برآورده نشده باشد. 🌹پدر همییشه هوای ما را داشت. لب تر می کردیم همه چیز آماده بود. ما چهار تا خواهریم ودو تا برادر. توی خانه ی ما برای همه آزادی به یک اندازه بود. پدرم می گفت هرکار می خواهید بکنید ولی سالم زندگی کنید. 🌹چهارده پانزده سالم بود که شروع کردم به کتاب خواندن همان سال های پنجاه وشش پنجاه وهفت هزارویک فرقه باب بود ومی خواستم بدانم این چیزها که می شنوم و می بینم یعنی چه ؟؟ 🌹از کتاب های توده ای خوشم نیامد. من با همه ی وجود خدا را حس می کردم و دوستش داشتم!! نمیتونستم باورکنم نیست! 🌹مجاهدین ازشکنجه هایی که میشدند می نوشتند ازاین کارشون بدم میومد باخودم قرارگذاشتم اول اسلام رابشناسم بعد برم دنبال فرقه ها. 🌹کم کم دوست داشتم حجاب داشته باشم مادرم از چادرخوشش نمی آمد. گفته بودم برای وقتی با دوستام میروم زیارت چادر بدوزد. هر روز چادر را تا میکردم می گذاشتم ته کیفم کتاب هایم را می چیدم روش. ازخانه که می آمدم بیرون سرم می کردم تاوقتی برمی گشتم