‌ ‌ ‌ سلام راستش من وقتی بچه بودم خیلی امام زمانو دوست داشتم. براش نامه مینوشتم و همش دنبالش میگشتم😄. آخه شنیده بودم آدما میبیننش ولی نمیشناسن و اینکه یه خال روس صورتش داره. من بعد از اینکه مدت تقزیبا زیادی دنبالش گشتم و ازش سوال میپرسیدم و جوابی نمیگرفتم(یعنی با چشم سر نتونستم ایشونو ببینم) زدم تو یه فاز دیگه. با امام زمان قهر کردم😔مدت خیلییی زیادی قهر بودم تقریبا چهار سال. کلاس هفتم که بودم میخواستم چادرمو بزارم کنار ولی یه خوابی دیدم. خواب دیدم حضرت زینب اومد به خوابم بهم گفت دخترم چادرتو نگه دار بعدش بهم یه چادر بهم هدیه داد و گفت من اینو تو نینوا پوشیدم. من توجهی نکردم😔 چادرمو گذاشتم کنار خلاصه رفتم کلاس نهم با مدرسه رفتم مشهد. من قبلش آدمایی رو که میرفتن تو حرم گریه میکردن و مسخره میکردم و حوصلم تو حرم سر میرفت ولی اونبار یه جور دیگه ای بود. یه حس دیگه ای داشت( حالا نمیگم اتفاقایی که تو اون سفر افتادو چون طولانی میشه)😄 من به امام رضا خیلی نزدیک شدم. احساس میکردم واقعا مهربونه از بین تمام اماما تحویلم گرفته🥺 دفعه بعدی که رفتم حرم دلم همش پیش امام زمان بود بعد از چهار سال دوباره باهاشون حرف زدم🥺 فهمیده بودم خریت از خودم بوده. فهمیده بودم من بدون اونا هیچم. فهمیده بودم این منم که مثل بچه ها رفتار کردم‌. فهمیده بودم کارم خیلی گیره. به آقا قول دادم براشون نامه بنویسم دوباره. چند وقت بعدش به خدا گفتم اگر به بار دیگه یه نشونه بهم بدی برای چادر من چادری میشم😄دوباره خواب دیدم. این دفعه مامانم خواب دیده بود. مامانم چادریه. خواب دیده بود که یه آدم بدی اومده و من و مامانمو با خودش میخواسته ببره به یه خرابه ولی مامانم چادرش به یه جایی گیر میکنه و نمیتونه وارد اون خرابه بشه. مامانم که تعریف کرد من بازم زیر باز نرفتم گفتم قران باز میکنم. باز کردم و سوره نساء در اومد. من دوباره چادری شدم( الان 17 سالمه) من هنوز خیلی گناه دارم🙂من هنوز آدم نشدم🙂من هنوزم کارم گیره🙂به نظرم آدم شدن خیلی سخته🙂نا امید نیستم ولی وقتم کمه🙂برام دعا کنین🙂