گفت: برو بخوان. یکبار دیگر خواب دیدم که مثل نوری به پایین آمد و نزدیک من رسید دست هایش را جلوی صورت من گرفت و گفت: صورتم را خوب نگاه کن آمده ام که تو مرا خوب ببینی. به رفته بودم آنجا خواب دیدم که با دوستش به دیدار من آمده بودند گفتم: سعید مهمان داری .. گفت: وقتی من مهمان دارم ، شما پذیرایی کن وقتی شما مهمان داری من پذیرایی میکنم.