فردا صبح در دلم افتاد به آن سمتی که در خواب دیده بودم بروم، به آنجا رفتم و وقتی به آن محله رسیدم، مرد صالحی را که اسمش آقا حسن تاج بود دیدم. او گفت: کتاب ها نزد من است. به هرکس می دهم به شروطش عمل نمی کند، ولی تو عمل می کنی.