پرهام بدی، هر اتفاق و هر رفت و اومدی رو هم به من گزارش میدی. حالا هم به اکبری و مبینا بگو بیان به اتاق من، کارشون دارم.! وارد اتاق شدم و بدون اینکه در رو ببندم، عصبی پشت د یوار شیشه ای وایستادم و چند دقیق ه بعد صدای آروم و نگران مبینا رو از داخل سالن شنیدم که به نا زی می گفت: تو نمی دون ی چیکارمون داره. نازی جواب داد:نمی دونم و لی مطمعنم کار خوبی نیست چون عصبانی بود! حالا هم تا بیشتر عصبی نشده برین تو. تقه ا ی به در خورد و لحظه ای بعد صدا ی سلام کردنشون رو شنیدم که به طرفشون برگشتم و از بالا بهشون نگاه کردم. اکبری وقتی دید من ساکتم و حرفی نمی زنم گفت:آقا با ما کار ی داشتین 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 بهش توپیدم: از ِکی یا د گرفتی برای بقیه پاپوش درست کنی و نقش باز ی کنی؟ با تعجب گفت:منظورتون چیه؟ _منظورم اینه که چرا برا ی خانم محمدی پاپوش درست کرد ی و باعث اخراجش شدی؟ _شما چی می گین؟ چرا من باید همچین کار ی بکنم ؟ _خوب می فهمی چی میگم، و لی اینکه چرا اینکار رو کر دی رو خودت باید بگی! _ولی من کا ری نکردم! داد زدم:به من دروغ نگو من همه چیز رو می دونم،فقط می خوام بدونم چرا؟ _آقا به خدا من بی تقصیرم، من فقط از آقای سهرابی اطاعت کردم. _یعنی اگه آقای سهرابی بهت گفت برو بیفت تو ی چاه تو بدون چون و چرا می افتادین ؟ اکبری جوابی نداد و من به سمت میز کارم رفتم و در همون حال ادامه دادم: نامه ی اخراجیتون رو میدم به خانم صابتی(منشی)..... اگه خانم محمد ی تا موقع رفتنتون برگشت که ازش عذر خواهی میکنید و بعد میرین... فردا اینجا نبینمتون. 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 مبینا که تا اون موقع سرش پایین بود با التماس گفت: آقا شما رو به خدا این کار رو نکنید... من مجبور بودم اگه اینکارو نمی کردم آقا ی سهرابی اخراجم می کرد من با آرام هیچ مشکلی نداشتم و همون روز می خواستم بهتون بگم چیکار کردم ولی.... _ولی چی؟ _شما عصبانی بودین و وقتی دیدم با آرام چجور برخورد کردین ترسیدم چیزی بگم، به خدا من همون لحظه که دست به کامپیوتر آرام زدم پشیمون شدم و لی آقای سهرابی تهدیدم کرد که.... پرهام از در باز اتاق وارد اتاق شد و رو به من گفت:آراد دا ری چیکار می کنی ؟ رو ی صندلیم نشستم و جواب دادم: تو که انتظار ندار ی اینارو به خاطر کارشون تشویق کنم و بهشون لوح تقدیر بدم ؟ _من که بهت گفتم اینا کاره ای نیستن. _اتفاقا بیشتر از تو مقصرند! یعنی هنوز نمیدونن هر کی هر کار ی ازشون خواست رو نباید انجام بدن؟ شاید یکی ازشون خواست علیه خودمون کار انجام بدن از کجا معلوم که قبول نکنن ؟ _آراد اینا اینجور ی نیستن! اصلا قبول نمی کردن که اینکا ر رو بکنن، من بهشون گفتم تو خودت درجریانی و اشکال نداره. عصبی نفسم رو بیرو ن دادم که پرهام رو به اکبری و مبینا گفت: شما برین به کارتون بر سین. اکبری و مبینا با این حرف پرهام نگاهی به من انداختن و وقت ی سکوت من رو دید ن از اتاق خارج شدن و با رفتنشون پرهام رو به من گفت: خانم رفاهی رو فرستادم دنبالش، فقط این بار که چیز ی رو ازم خواستی قبلش خوب فکر کن تا بعدا پشیمون نشی. پرهام با گفتن این حرف با عصبانیت از اتاق خارج شد و در رو به هم زد. به پرهام حق می دادم که ازم ناراحت و عصبی باشه! من خودم ازش خواسته بودم یه جوری آرام رو از شرکت بیرون کنه و حالا هم به خاطر همین کارش باهاش برخورد کرده بودم. من خودم هم از خودم و رفتارهای ضد و نقیضم کلافه بودم و نمی دونستم دقیقا چی می خوام! نمی دونستم که می خوام آرام نباشه یا نه! از زمان رفتن پرهام دو ساعتی طول کشید تا اینکه نازی بهم خبر داد آرام به همراه خانم رفاه ی اومدن و توی سالن وایستادن. خیلی سریع از اتاق خارج شدم و رو به ناز ی گفتم: همه رو صدا بزن بیان اینجا. آرام که تا اون لحظه کنار خانم رفاهی وایستاد ه بود و زمین رو نگاه می کرد سرش رو بالا گرفت و با نگرانی بهم خیره شد و پر سید: می خواین چیکا ر کنین؟ _کسی که این کار رو کرده، باید جلوی همه از تو معذر ت خواهی کنه 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 آرام با جدیت رو به نازی که داشت به سمت اتاق گوشه ی سالن می رفت گفت: خانم صابتی لطفا صبر کن. با برگشتن ناز ی به طرفم برگشت و گفت :من کی از شما خواستم ه اونا از من عذرخواهی کنن؟ _مگه تو نبود ی که همین دیروز گفتی باید ازت معذرت خواهی بشه تا برگر د