🍃 💕 دختر بسیجی 💕 شیرینی توی دستم رو عمیق بو کشیدم و چیزی نگفتم که پرهام ادامه داد: فکر کر د ی چجور ی بهش بگی ؟ _چی بگم؟ _اینکه عاشقش شدی. _فعلا که مطمعن نیستم این حسه اسمش عشق باشه، تا بعد هم یه فکری برای چجور گفتنش می کنم. کاغذ تو ی دستم رو بالا گرفتم و گفتم: پرهام من چیز ی از این سر در نیاوردم خودت یه نگاهی بهش بنداز نتیجه رو به من بده. پوزخندی زد و گفت : بایدم سر در نیاری آخه سرت به جای دیگه گرمه! جوابش رو ندادم و لبخند به لب از اتاقش بیرون زدم. پرهام این روزا راه و بی راه بهم متلک می گفت و تیکه می انداخت و من این متلک ها و ناراحتیش رو به خاطر اختلافش با آرام می دونستم. روزها از پی هم گذشت و باز هم پنجشنبه بود و من منتظر اومدن آرام به اتاقم بودم. با شنیدن تقه ای که به در خورد مغرورانه به پشت ی صند لی تک یه دادم و با گفتن بفرمایید به در خیر ه شدم. وارد اتاق شد و بعد سلام کردن در رو پشت سرش بست و به سمت میز کارم اومد و بدون اینکه به من نگاه کنه و در مقابل نگاه خیره ی من کاغذای تو ی دستش رو ر وی میز گذاشت و منتظر امضای من موند. مدتی رو منتظر به زمین چشم دوخت و وقتی دید من هیچ حرکتی نمی کنم متعجب نگاهم کرد و گفت: نمیخواین امضاش کنین؟ لبخندی گوشه ی لبم نشست و همانطور که به چشماش زل زده بودم گفتم: چرا انقدر عجله داری ؟ _من عجله ندارم! _ولی به نظر میاد خیلی دوست نداری اینجا بمونی! _نه اینجور نیست! _پس دوست دار ی بمونی!؟ با گیجی و کلافگی گفت: ببخشید! من متوجه نمی شم، چه ربطی داره که من بخوام برم یا بمونم؟ _برام مهمه؟ _چی براتون مهمه 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 خودم رو مشغول برر سی ارقام ر وی کاغذ نشون دادم و گفتم: اینکه بدونم چه حسی نسبت بهم داری! با اینکه سرم پایین و چشمم به کاغذ رو ی میز بود ولی میدونستم با چشمای گرد شده نگاهم می کنه. سرم رو بالا گرفتم تا نگاهش کنم که بهم پشت کرد و گفت: من بیرون منتظر میمونم تا کارتون تموم بشه. یه قدم به سمت در برداشت که گفتم:من فقط ازت پر سیدم چه احسا سی نسبت به من داری و تو اگه سختته میتونی جواب ندی! دیگه چرا فرار میکنی؟ به طرفم برگشت و گفت:من فرار نکردم! اصلا چرا شما با ید یه هم چین سوالی رو بپر سین؟ _چون می خوام بدونم تو هم احساسی که من نسبت به تو دارم رو نسبت به من دار ی یا نه؟ چهرها ش اخمو شد و پر سید: می تونم بپرسم احساس شما نسبت به من چیه ؟ _حس دوست داشتن. پوزخندی زد و گفت: شوخی جالبی بود! با جدیت گفتم: من شوخی نکردم. همانطور که بهم خیر ه بود آروم عقب عقب رفت و ناگهان به سمت در پا تند کرد و از اتاق خارج شد. با رفتنش نفس راحتی کشیدم و روی صند لی لم دادم. بالاخره بعد یک ماه کلنجار رفتن با خودم و شنیدن گوشه و کنا یه های پرهام و بابا که به رفتارم شک کرده بود، حرف دلم رو بهش زده و خودم رو راحت کرده بودم. آرام هم بر خلاف انتظارم که فکر می کردم به خاطر رفتارم باهام بد برخورد می کنه آروم بود و من این رو شروع خوبی می دونستم. آخر وقت کا ری بود و من آماده ی رفتن به خونه بودم که پرهام به اتاقم اومد و بدون مقدمه گفت: چی شد بلاخره بهش گفتی یا باز هم دست و پات رو گم کردی و خودت رو واسش گرفتی. مشغول پو شیدن کتم شدم و جواب دادم: بهش گفتم. _خب چی شد؟ چی جواب داد؟ _چیزی نگفت و از اتاق خارج شد . _پس یعنی نسبت بهت بی حس نیست! _تو اینجور فکر میکنی؟ 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 _تو از نظر قیافه و تیپ خوبی و این طبیعیه که ازت خوشش بیاد فقط این وسط اخلاق گندته که ممکنه به خاطرش بهت جواب نده! خودت که می دو نی آرام دختری نیست که تیپ و قیافه براش مهم باشه وگرنه به پسر زند جواب می داد. حرفای پرهام درست و منطقی بودن و من جوابی نداشتم که بخوام بدم پس سوئیچم رو برداشتم و به سمت در اتاق رفتم که گفت: امشب دورهمی خونه ی بهزاده میای؟ _نه حوصله اش رو ندارم! فعلا خداحافظ . چند هفته ای می شد که دیگه به مهمو نی دورهمی نمی رفتم و تنها دلیلش هم عهدی بود که به خاطر آرام با خودم بسته بودم. تو ی خونه و کنار شومینه نشسته بودم و به بابا که با مرسانا بازی می کرد نگاه م ی کردم. باز هم آیدا با سعید دعواش شده و به خونه ی ما اومده بود. بابا همانطور که به شیرین زبونی مرس