رد زنگ می خورد چشمام رو باز کردم و به تن کوفته ام کش و قوس دادم. به ساعت توی دستم که ساعت ۹ رو نشون می داد نگاه کردم و با برداشتن گو شی و چادرش از ما شین پیاده شدم و به طرف آسانسور رفتم. زنگ در خونه رو زدم و چند دقیقه ای طول کشید تا اینکه در رو باز کرد. در نیمه باز رو هول دادم و وارد خونه شدم و آرام رو در حالی دیدم که دست به سینه وسط حال وایستاد ه بود و طلبکارانه به من نگاه میکرد. بهش نزدیک شدم و پر سیدم: خوبی ؟ به جا ی جواب دادن با جدیت پرسید: میشه بگین من اینجا چیکار میکنم؟ _دیشب خواب که نه! بیهو ش بودی من هم آوردمت اینجا. با عصبیانت غر زد:شما با اجازه ی کی منو آورد ی؟ _با اجازه ی خودم. _واقعا که! شما با خودت چی فکر کردی ؟ که منم یکی مثل دخترا ی دور و برتونم؟ _منظورت چیه؟! _شما با صحنه سازی و به اصطلاح نجات من میخواین به چی برسین؟ من نمی فهمم چه ظلمی بهتون کردم که انقدر آزارم می دین! این حرفش خیلی بهم بر خورد! اگه من اون لحظه سر نمی ر سیدم معلوم نبود چه بلایی سرش میومد ولی او حالا به جای تشکر سرم غر می زد و منو متهم میکرد. روبه روش وایستاد م و گفتم:من! تو رو آزار می دم؟ _آره شما! با رفتار ضد و نقیضتون! یه وقتای ی جور ی باهام رفتار میکنین که احساس می کنم بدتر از شما آدم تو ی دنیا وجود نداره و یه وقتایی ازم در مورد احساسم نسبت به خودتون میپرسین و حالا هم که سر در نمیارم چرا باید بیهوش شب رو اینجا مونده باشم بدون اینکه..... با اینکه حرفش رو ناتمام رها کرده بود ولی من منظورش رو فهمید ه بودم، او من رو متهم به بیهو ش کردنش میدونست و متعجب بود ازاینکه چرا با وجود بیهو ش بودنش بهش دست نزدم. رو بهش غریدم: اولا اینکه من تو رو بیهو ش نکردم و دوما دخترایی هستن که برا ی یه ثانیه بودن با من سر و دست می شکنن و اون هم چه دخترایی! خود ش رو رو ی مبل رها کرد و همراه با پوزخند گفت:هه! خوش به حالت، ولی من از اون دخترا نیست م و برای ثانیه ای با شما بودن هم سر و دست نمیشکنم.