🍃 💕 دختر بسیجی 💕 با خارج شدن مامان از شرکت، آرام که روبه رو ی من وایستاده بود نگاهش رو ازم دزد ید و خیلی سریع ازم فاصله گرفت و به سمت اتاق کارش پا تند کرد و من با لبخند رفتنش رو تماشا کردم. نفسم رو سرخوشانه بیرون دادم و وارد اتاق خودم شدم و پرهام رو دید م که هنوزم با کلافگی رو ی میز دنبال برگ های که گفته بود می گرده. در اتاق رو بستم و در حالی که بهش نزدیک می شدم گفتم : پرهام تو نمی خو ای بگی چته؟ لبخند بی جونی زد و گفت:گفتم که چیزیم نیست خیلی هم خوبم. _من که می دونم یه چیز ی هست، اگه نمی خو ای بگی چته، نگو! ولی من رو احمق فرض نکن. چیزی نگفت و من هم پشت میز کارم نشستم و برگه ای که یک ساعت دنبالش می گشت و نمی دیدش رو از رو ی میز برداشتم و به طرفش گرفتمش که برگه رو از دستم گرفت و بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت: حالا کی قراره بری خواستگاریش؟! خودم رو ر وی صندلی رها کردم و جواب دادم: هنوز که هیچی معلوم نیست! نمیدونم نظر آرام چیه و چجور ی باید در این مورد باهاش حرف بزنم اصلا نمیدونم حسی که من بهش دارم رو او هم نسبت به من داره ی ا نه! _داره گیج نگاهش کردم که نگاه غمگینش رو بهم دوخت و گفت: او هم دوستت داره. _تو از کجا می دونی؟! _تجربه ی بودن با کیسا ی مختلف بهم یاد داده که حتی از نگاه دختر خوددار ی مثل آرام هم بتونم عشق رو بخونم. خودت هم باید فهمیده با شی که رفتار آرام باهات دیگه مثل قبل نیست. پرهام با گفتن این حرف از اتاق خارج شد و من با بستن چشمام به رفتارهای اخیر آرام فکر کردم و به دنبال پیدا کردن نشانه ای از عشق به مقایسه ی نوع نگاهش توی این روزا با نگاه ها ی اوایل استخدامش مشغول شدم. گر چه من توی این موارد به زیرکی پرهام نبودم و لی با د قیق شدن توی حرفا و رفتاره آرام این رو فهمیدم که او هم نسبت به من یه حسایی داره. چند روز ی از اومدن مامان به شرکت گذشت و تو ی خونه بیشتر از قبل حرف آرام به گوش میر سید. مامان همه اش ازم میپر سید که بلاخره با آرام حرف زدم یا نه و بی صبرانه منتظر بود بشنوه که باهاش حرف زدم و قرار خاستگاری رو بزاره ولی جواب من همه اش یک جمله بود:هنوز نتونستم بهش بگم! تا اینکه مامان یه شب انقدر توی گوشم خوند که باید زودتر با آرام حرف بزنم و جواب آرام رو بهش بدم که خسته شدم و بر ای اینکه دست از سرم برداره به دروغ گفتم که با آرام حرف زدم و او هم گفته که من رو دوست داره. اون شب مامان دیگه چیزی ازم نپرسید و یه جورایی دست از سرم برداشت ولی فرداش وقت ی از شرکت به خونه برگشتم و به محض ورودم به خونه با خوشحالی بهم خبر داد که با مادر آرام تماس گرفته و قرار خاستگاری رو برا ی آخرهفته گذاشته. با شنیدن این خبر سر مامان غر زدم که چرا عجله کرده و قبلش با من مشورت نکرده و لی ته دلم خوشحال بودم و برای ر سیدن آخر هفته لحظه شمار ی می کردم. صبح روز چهارشنبه بود و من پشت میز کارم نشسته بودم و سرم به برر سی میزا ن آمار بازدهی روزانه ی شرکت گرم بود که تقه ای به در خورد و من بدون ا ینکه نگاهم رو از مانیتو ر بگیرم بفرمایید گفتم و به ادامه ی کارم مشغول شدم. با باز و بسته شدن در و ساکت بودن شخصی که وارد شده بود نگاهم رو از مانیتور گرفتم و به چهر ه ی اخمو و عصبی آرام چشم دوختم. مدتی رو من با تعجب و او با اخمای تو ی هم به هم نگاه کردیم تا اینکه من پر سیدم: کاری داشتی؟ جلوتر اومد و گفت : اومدم ازتون بخوام قرار آخر هفته رو کنسل کنین! با تعجب نگاهش کردم و گفتم :چرا؟! چیزی شده؟ با عصبانیت بهم توپید : شما پیش خودتون چی فکر کرد ین؟!.... فکر کردین چون رئ یس من هستین و یه بار نجاتم دادین و تو ی درمان برادرم بهمون لطف کردین من از خدامه که باهاتون ازدواج کنم و بدون اینکه حتی یک کلمه به من بگین قرار خاستگاری گذاشتین!؟ _من همچین فکری نکردم. _پس چی؟ چرا یه همچین قراری رو گذاشتین. با صدای بلندی جواب دادم: برای اینکه فکر کردم تو هم بهم علاقه داری. _شما فقط فکر کردین و به ا ین نتیجه ر سیدین؟ به چشماش زل زدم و با لحن آرومی گفتم : یعنی می خو ای بگی هیچ علاقه ای به من نداری! لپا ش گل انداخت و با پایین انداختن سرش جواب داد: علاقه! به تنهایی کافی نیست. این اعترافش به دوست داشتن من خیلی به مزاغم خوش اومد و با لبخند رو ی لبم پر سیدم: منظورت چیه که کافی نیست؟ کمی مکث کرد و با لحن آرومی جواب داد: خودتون بهتر می دونید یه دنیا فاصله اس بین دنیا ی من و دنیا ی شما! میز رو دور زدم و با وایستاد ن رو به روش گفتم : ولی من این فاصله رو از بین میبرم و دنیامون رو یکی میکنم. ...