شتم. 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 صبح روز شنبه به محض ر سیدنم به شرکت و نشستن پشت میز کارم به گو شی آرام زنگ زدم و ازش خواستم خیلی زود به اتاقم بیاد. خبر خاستگاری من از آرام توی شرکت پیچید ه بود و از همهمه های کارمندا چیزی نمی گفت که شد فهمید در مورد چی حرف میزنن ولی هیچ کس علنا من بشنوم و بیشتر پشت سرمون حرف می زدن. اونرو ز پرهام با وجود اینکه توی شرکت کلی کار عقب افتاده داشت به شرکت نیومد و هر چه هم که باهاش تماس گرفتم جوا بی نداد. و وقتی دید م پرهام گو شیش رو جواب نمیده نگرانش شدم و با پدرش تماس گرفتم و او هم گفت که چند شبه کلا به خونه نرفته و خبر ی ازش نداره. با کلافگی گو شی رو رو ی میز انداختم که آرام تقه ای به در نیمه باز زد و وارد اتاق شد و با لبخند بهم سلام کرد. جواب سلامش رو دادم و او با بستن در به سمتم اومد و در همون حال گفت : من نمی دونم اینا از کجا قضیه ی خاستگاری رو فهمیدن. _ برای من هم جالبه و فکر می کردم تو بهشون گفتی. _یعنی شما به هیچ کس نگفتین!؟ پس...! یک دفعه ساکت شد و بعد مکثی گفت : کار این مبینا ی دهن لقه نه تنها جاسوس خوبیه که خبرنگار خوبی هم هست . با اخم ساختگی نگاهش کردم و گفتم: از اینکه بقیه فهمیدن ناراحتی؟! نه! فقط از طرز نگاه بعضیا خوشم نمیاد. _مگه چجور نگاهت می کنن! _یه جو ری که انگار.... نمی دونم یه جور بدی دیگه! _بگو کیا اینجور نگاهت می کنن تا چشماشون رو از حدقه در بیارم. اه چقدر خطرناک! ُ خندید و گفتم _کجاش رو دید ی من برای تو از این خطرناک تر هم می شم. نگاهش رو ازم گرفت که مقابلش وایستاد م و گفتم : آرام! من میخوام همه ی دنیا بفهمنن که تو دیگه مال من شدی و من دیوانه وار عاشق توام. سر ش رو پایین انداخت و من برای ا ینکه بیشتر نگاهش رو ازم نگیره بحث رو عوض کردم و گفتم : این فهرست سوالایی که قرار بود برام بیار ی رو آور دی ؟ لبا ش خندون شد و گفت : وقتی به آرزو گفتم فهرستش رو بهم بده تا به شما بدمش همه اش رو مرتب توی برگه آچار نوشته و جلوی هر سوال بر ای جواب دادن جا گذاشته. با گفتن این حرف برگه آچارهای توی دستش رو جلوم گرفت و گفت : من که اصلا نخوندمش! شما هم اگه دوست ندارین بهشون جواب ندین. برگ ه ها رو از دستش گرفتم و گفتم : ولی من به همشون با صبر و حوصله جواب می دم. از ش فاصله گرفتم و در حالی که به سمت تلفن می رفتم گفتم: مامان گفت یه روز رو برای خرید حلقه و لباس و این جور چیز ا تعیین کنیم و بهش خبر بد یم. _برای من فرق نمی کنه هر روز که شما بگین من آماده ام. _پس بهشم یگم همین فردا برای خرید بریم ، تو هر کار که توی شرکت دا ری رو امروز انجام بده! فردا خودم میام دنبالتون تا با هم بریم. چیزی نگفت و من در حالی که گوشی تلفن رو رو ی گوشم می گذاشتم رو بهش پر سیدم: قهوه می خو ری یا چایی یا.... ؟ _هیچکدوم. با تعجب و سوا لی نگاهش کردم که ادامه داد: دوست ندارم تا قبل محرم شدنمون دیگران رو نسبت به خودمون بد بین کنم. _چه ربطی داره! ما فقط می خوایم با هم حرف بزنیم و چایی بخوریم! _فقط من و شما این رو می دونیم. با کلافگی گو شی رو رو ی تلفن گذاشتم و گفتم :باشه هر جور که تو راحتی! _پس من برم به کارم برسم تا برای فردا که نیستم کار ی نداشته باشم ،فعلا خداحافظ . 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 خواستم مانع رفتنش بشم تا بیشتر پیشم بمونه که با صدای زنگ گوشیم و دیدن شماره ی پرهام حرفش رو تایید کردم و جواب تماس پرهام رو دادم. صدای پرهام خش دار و خوابآلود بود و به راحتی می شد حدس زد که دیشب رو توی مهمون ی گذرونده و زیاد ه روی کرده. با قطع شدن تماس نگاهی به برگه هایی که آرام آورده و دو طرفش هم پر از سوال بود انداختم و با کشیدن صوتی مشغول خوندنشون شدم. سوال اولش در مورد شغل و میزان درآمد و تحصیالت و... بود و لی اون وسطاش یه سوالایی بود که کنجکاوم کرده بودن نظر آرام رو هم در موردشون بدونم مثال اینکه نوشته بود: دوست دارید همسرتون چطور لباس بپوشه و چجور ی توی خونه بگرده و موهاش چه حالتی باشه و... همه ی برگ ه های پخش شده رو ی میز رو جمع کردم و از اتاق خارج شدم و از ناز ی خواستم از هم هشون کپی بگیره و بهم بده. تا تموم شدن کار نازی کنار میز ش منتظر موندم و با تموم شدن کارش هم هی کاغذا رو ازش گرفتم و به سمت اتاق حسابداری رفتم. به در باز اتاق حسابداری ضربه ای زدم و وقتی دید م آرام توی اتاق نیست