شتم.
🍃
#پارت_صد_و_هفده
💕 دختر بسیجی 💕
صبح روز شنبه به محض ر سیدنم به شرکت و نشستن پشت میز کارم به گو شی
آرام زنگ زدم و ازش خواستم خیلی زود به اتاقم بیاد.
خبر خاستگاری من از آرام توی شرکت پیچید ه بود و از همهمه های کارمندا
چیزی نمی گفت که
شد فهمید در مورد چی حرف میزنن ولی هیچ کس علنا
من بشنوم و بیشتر پشت سرمون حرف می زدن.
اونرو ز پرهام با وجود اینکه توی شرکت کلی کار عقب افتاده داشت به شرکت
نیومد و هر چه هم که باهاش تماس گرفتم جوا بی نداد.
و وقتی دید م پرهام گو شیش رو جواب نمیده نگرانش شدم و با پدرش تماس
گرفتم و او هم گفت که چند شبه کلا به خونه نرفته و خبر ی ازش نداره.
با کلافگی گو شی رو رو ی میز انداختم که آرام تقه ای به در نیمه باز زد و وارد
اتاق شد و با لبخند بهم سلام کرد.
جواب سلامش رو دادم و او با بستن در به سمتم اومد و در همون حال گفت : من نمی دونم اینا از کجا قضیه ی خاستگاری رو فهمیدن.
_ برای من هم جالبه و فکر می کردم تو بهشون گفتی.
_یعنی شما به هیچ کس نگفتین!؟ پس...!
یک دفعه ساکت شد و بعد مکثی گفت : کار این مبینا ی دهن لقه نه تنها جاسوس
خوبیه که خبرنگار خوبی هم هست .
با اخم ساختگی نگاهش کردم و گفتم: از اینکه بقیه فهمیدن ناراحتی؟!
نه! فقط از طرز نگاه بعضیا خوشم نمیاد.
_مگه چجور نگاهت می کنن!
_یه جو ری که انگار.... نمی دونم یه جور بدی دیگه!
_بگو کیا اینجور نگاهت می کنن تا چشماشون رو از حدقه در بیارم.
اه چقدر خطرناک!
ُ
خندید و گفتم
_کجاش رو دید ی من برای تو از این خطرناک تر هم می شم.
نگاهش رو ازم گرفت که مقابلش وایستاد م و گفتم : آرام! من میخوام همه ی دنیا
بفهمنن که تو دیگه مال من شدی و من دیوانه وار عاشق توام.
سر ش رو پایین انداخت و من برای ا ینکه بیشتر نگاهش رو ازم نگیره بحث رو
عوض کردم و گفتم : این فهرست سوالایی که قرار بود برام بیار ی رو آور دی ؟
لبا ش خندون شد و گفت : وقتی به آرزو گفتم فهرستش رو بهم بده تا به شما
بدمش همه اش رو مرتب توی برگه آچار نوشته و جلوی هر سوال بر ای جواب دادن
جا گذاشته.
با گفتن این حرف برگه آچارهای توی دستش رو جلوم گرفت و گفت : من که اصلا
نخوندمش! شما هم اگه دوست ندارین بهشون جواب ندین.
برگ ه ها رو از دستش گرفتم و گفتم : ولی من به همشون با صبر و حوصله جواب می دم.
از ش فاصله گرفتم و در حالی که به سمت تلفن می رفتم گفتم: مامان گفت یه
روز رو برای خرید حلقه و لباس و این جور چیز ا تعیین کنیم و بهش خبر بد یم.
_برای من فرق نمی کنه هر روز که شما بگین من آماده ام.
_پس بهشم یگم همین فردا برای خرید بریم ، تو هر کار که توی شرکت دا ری
رو امروز انجام بده! فردا خودم میام دنبالتون تا با هم بریم.
چیزی نگفت و من در حالی که گوشی تلفن رو رو ی گوشم می گذاشتم رو بهش
پر سیدم: قهوه می خو ری یا چایی یا.... ؟
_هیچکدوم.
با تعجب و سوا لی نگاهش کردم که ادامه داد: دوست ندارم تا قبل محرم شدنمون
دیگران رو نسبت به خودمون بد بین کنم.
_چه ربطی داره! ما فقط می خوایم با
هم حرف بزنیم و چایی بخوریم!
_فقط من و شما این رو می دونیم.
با کلافگی گو شی رو رو ی تلفن گذاشتم و گفتم :باشه هر جور که تو راحتی!
_پس من برم به کارم برسم تا برای فردا که نیستم کار ی نداشته باشم ،فعلا
خداحافظ .
🍃
#پارت_صد_و_هجده
💕 دختر بسیجی 💕
خواستم مانع رفتنش بشم تا بیشتر پیشم بمونه که با صدای زنگ گوشیم و دیدن
شماره ی پرهام حرفش رو تایید کردم و جواب تماس پرهام رو دادم.
صدای پرهام خش دار و خوابآلود بود و به راحتی می شد حدس زد که دیشب رو
توی مهمون ی گذرونده و زیاد ه روی کرده.
با قطع شدن تماس نگاهی به برگه هایی که آرام آورده و دو طرفش هم پر از سوال
بود انداختم و با کشیدن صوتی مشغول خوندنشون شدم.
سوال اولش در مورد شغل و میزان درآمد و تحصیالت و... بود و لی اون وسطاش
یه سوالایی بود که کنجکاوم کرده بودن نظر آرام رو هم در موردشون بدونم مثال
اینکه نوشته بود: دوست دارید همسرتون چطور لباس بپوشه و چجور ی توی خونه
بگرده و موهاش چه حالتی باشه و...
همه ی برگ ه های پخش شده رو ی میز رو جمع کردم و از اتاق خارج شدم و از ناز ی خواستم از هم هشون کپی بگیره و بهم بده.
تا تموم شدن کار نازی کنار میز ش منتظر موندم و با تموم شدن کارش هم هی کاغذا
رو ازش گرفتم و به سمت اتاق حسابداری رفتم.
به در باز اتاق حسابداری ضربه ای زدم و وقتی دید م آرام توی اتاق نیست