منتظران گناه نمیکنند
یه نگاهی بهش انداختم و گفتم :حالا تو چرا می خوا ی بیای بالا و انقدر خوشحالی. _می خوام بیام بالا
ش خیلی آروم بیرو ن کشید م که تکونی به خودش داد و عمیق تر از قبل خوابید و من هم ر وی لبه ی تخت نشستم. به ساعت توی دستم که ساعت ۹ صبح رو نشون می داد نگاه کردم و مشغول بستن دو دکمه ی باز پیراهن مشدم. منحالا مجبور شده بودم با پیراهن بخوابم تا آرام بیشتر ازم خجالت نکشه و معذب نباشه. به طرف آرام چرخید م و صورتش رو با پشت انگشتام نوازش کردم و صداش زدم: _آرام! نمی خوای بیدا ر شی؟ چند باری چشماش رو باز و بسته کرد تا اینکه بیدار شد و سرجاش نشست ولی دوباره خودش رو رو ی تخت انداخت و با ناله گفت :وای که چقدر خوابم میاد اصلا نمی تونم بیدا ر بمونم. با تعجب نگاهش کردم که دوباره صدای در زدن بلند شد و من از روی تخت برخاستم وهمانطور که موهای پریشونم رو مرتب می کرد برای باز کردن در از اتاق خارج شدم. در رو باز کردم و به هما خانم که پشت در وایستاد ه بود سلام کردم که جواب داد:سلام پسرم صبح تو هم بخیر! ببخش که از خواب بیدارتون کردم ولی خب! دیگه باید بیدار می شدین. _نه! من بیدار بودم. _آرام هنوز خوابه؟ _صداش زدم ولی بیدار نشد. _دوباره صداش بزن و تا من صبحونه رو آماده می کنم بیاین پایین. _چشم الان میایم. با رفتن هما خانم به اتاق برگشتم و آرام رو صدا زدم: _آرام خانم نمی خوا ی بیدار شی؟ بدون اینکه چشماش رو باز کنه لبخند زد که متعجب نگاهش کردم و گفتم : آرام چرا پا نمی شی؟ _چون می ترسم! قسمت(۱۲۸) *دختر بسیجی* به صورت آرام که شب زود تر از من خوابش برده بود و حالا هم خیال بیدا ر شدن نداشت در سکوت زل زده بودم که با صدا ی در زدن کسی نگاهم رو ازش گرفتم و دستم رو از زیر سرش خیلی آروم بیرو ن کشید م که تکونی به خودش داد و عمیق تر از قبل خوابید و من هم ر وی لبه ی تخت نشستم. به ساعت توی دستم که ساعت ۹ صبح رو نشون می داد نگاه کردم و مشغول بستن دو دکمه ی باز پیراهن مشدم. منحالا مجبور شده بودم با پیراهن بخوابم تا آرام بیشتر ازم خجالت نکشه و معذب نباشه. به طرف آرام چرخید م و صورتش رو با پشت انگشتام نوازش کردم و صداش زدم: _آرام! نمی خوای بیدا ر شی؟ چند باری چشماش رو باز و بسته کرد تا اینکه بیدار شد و سرجاش نشست ولی دوباره خودش رو رو ی تخت انداخت و با ناله گفت :وای که چقدر خوابم میاد اصلا نمی تونم بیدا ر بمونم. با تعجب نگاهش کردم که دوباره صدای در زدن بلند شد و من از روی تخت برخاستم وهمانطور که موهای پریشونم رو مرتب می کرد برای باز کردن در از اتاق خارج شدم. در رو باز کردم و به هما خانم که پشت در وایستاد ه بود سلام کردم که جواب داد:سلام پسرم صبح تو هم بخیر! ببخش که از خواب بیدارتون کردم ولی خب! دیگه باید بیدار می شدین. _نه! من بیدار بودم. _آرام هنوز خوابه؟ _صداش زدم ولی بیدار نشد. _دوباره صداش بزن و تا من صبحونه رو آماده می کنم بیاین پایین. _چشم الان میایم. با رفتن هما خانم به اتاق برگشتم و آرام رو صدا زدم: _آرام خانم نمی خوا ی بیدار شی؟ بدون اینکه چشماش رو باز کنه لبخند زد که متعجب نگاهش کردم و گفتم : آرام چرا پا نمی شی؟ _چون می ترسم! 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 _از چی؟ _از اینکه چشمام رو باز کنم و ببینم همه چیز یه خواب بوده! یه رویا ی قشنگ یک شبه! _درسته همه چی رویاییه و لی چشمات رو باز کن و ببین که این رویا یه حقیقت قشنگه! چشما ش رو باز کرد و با لبخند به من که ر وی لبه ی تخت نشسته و بهش خیره بودم،نگاه کرد که گفتم : صبحت بخیر خانم خوابالو! _سلام صبح تو هم بخیر. به موهای ژولید ه و پخش شده دور و برش نگاه کردم که گفت:میشه انقدر نگاهم نکنی! _چرا؟! _آخه موهام خیلی بهم ر یخته و ژولید ه ان ! فکر میکنم قیافه ام خنده دار شده و تو دا ری تو ی دلت بهم میخندی. _خنده دار که شدی ولی لبخند من به خاطر چیز دیگه ایه! _چی؟ _خوشحالم آرام! خیلی خوشحال! با لبخند بهم نگاه کرد که از رو ی تخت برخاستم و او هم از تخت پایین اومد و بعد اینکه شالش رو سرش کرد به همراه هم به طبقه ی پایین رفتیم. از در با ز خونه به دنبال آرا م وارد خونه شدم که هما خانم از توی آشپز خونه صدامون زد: _ بچه ها بیاین اینجا. چشم از دو خانمی که مشغول نظافت خونه بودن گرفتم و به دنبال آرام وارد آشپز خونه شدم و پشت میز نشستم که آرام همانطور که پشت میز وایستاده بود یه مقدار از چاییش رو خورد و رو به من گفت : تا تو صبحونه ات رو بخو ری من میرم و بر می گردم. با تعجب رفتنش رو نگاه کردم که هما خانم که در حال خشک کردن لیوا نهای شسته شده بود با خنده رو به من گفت : دوش گرفتن آرام یه دقیقه بیشتر طول نمی کشه برا ی همین گفت زود بر می گرده. یه مقدار چایی م رو خوردم و گفتم :