🕌رمـــــان 🕌قسمٺ در همان پاشنه در، نگاهمان به هم گره خورد و بی آنکه حرفی بزند از نقش نگاهش دلم لرزید... از چوبلباسی کنار در کاپشنش را پایین کشید.. و در همین چند لحظه حساب همه چیز را کرده بود که شمرده پاسخ داد _عصر آماده باشید، میام دنبالتون بریم فرودگاه دمشق. برا شب بلیط میگیرم. منتظر پاسخم حتی لحظهای صبر نکرد، در را پشت سرش آهسته بست.. و همه در و دیوار دلم در هم کوبیده شد که شیشه بغضم شکست...😞😭 به او گفته بودم در ایران جایی را ندارم و نمیفهمیدم چطور دلش آمد به همین سادگی راهی ایرانم کند.. که کاسه چشمانم از گریه پُر شد و دلم از خالی! امشب که به تهران میرسیدم با چه رویی به خانه میرفتم.. 😢😓 و با دلتنگی مصطفی چه میکردم که این مدت به عطر شیرین محبتش دل بسته بودم... دور خانه میچرخیدم و پیش مادرش صبوری میکردم تا اشکم را نبیند.. 😞و تنها با لبخندی ساده از اینهمه مهربانیاش تشکر میکردم.. 😊 تا لحظه ای که مصطفی🌸 آمد... ماشین را داخل حیاط آورد تا در آخرین لحظات هم از این محافظت کند و کسی خروجم از خانه نشود... درِ عقب را باز کردم... و ساکت سوار شدم، از آینه به صورتم خیره ماند و زیر لب سلام کرد... دلخوری از لحنم میبارید و نمیشد پنهانش کنم که پاسخش را به سردی دادم و دیدم شیشه چشمانش از سردی سلامم مِه گرفت... در سکوتِ مسیر داریا تا فرودگاه دمشق،✈️ حس میکردم نگاهش روی آینه ماشین از چشمانم دل نمیکَند.. که صورتم از داغی احساسش گُر گرفت و او با لحنی ساده شروع کرد... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌