انتظار عشق قسمت31 با صدای احوالپرسی هاشون فهمیدم که دو نفر هستن نمیدونستم باید چیکار ،اولین بار بود یکی اومده خاستگاری ... یه ده دقیقه ای سکوت کل خونه رو فرا گرفته بود که با صدای حامد این سکوت شکسته شد حامد: هانیه جان چایی بیار واایی عاشقتم حامد داخل استکانا چایی ریختم ،چادرمو روی سرم مرتب کرد رفتم داخل... - سلام مامان آقا مرتضی : سلام دخترم اقا مرتضی هم زیر لب سلامی کرد چایی رو به همه تعارف کردم رفتم نشستم کنار حامد باز دوباره سکوت ... حامد: ععع ،میگم بابا جون نمیخواین چیزی بگین شما؟ بابا: چرا ،الان میگن آقای صالحی ،من همه حرفامو به هانیه زدم ،یه بار دیگه داخل این جمع هم میگم من با این وصلت راضی نیستم به اصرار هانیه و حامد قبول کردم من هیچ جهیزیه ای به هانیه نمیدم ، هانیه هیچ ارثی نمیبره ،و از همه مهم تر ،بعد ازدواجتون دلم نمیخوام تو هیچ مراسمی شما رو ببینم (اشک تو چشمام جمع شد ،خیلی خجالت کشیدم ،یه نگاهی به اقا مرتضی کردم ،اون هم یه نگاهی به من کرد) اقا مرتضی: آقای اخوان ،شما دارین بزرگترین ثروتتونو به من میدین ،و من چیزه دیگه ای از شما نمیخوام ،چشم حرفاتون برام قابل احترامه با گفتن این حرفاش،اشک ازچشمام سرازیرشد. حامد:( خنده ای کرد) پس مبارکه ، ،بفرمایین دهنتونو شیرین کنین فردا به همراه حامد و آقا مرتضی ،رفتیم ازمایشگاه بعد از گرفتن جواب مثبت رفتیم سمت طلا فروشی دوتا حلقه خیلی ساده ست گرفتیم خیلی خوشحال بودم حامد کنارم بود، نمیدونستم اگه حامد نبود این اتفاقات میافتاد یا نهبعد سه نفری رفتیم رستوران ... حامد: شما برین بشینین منم میرم غذا سفارش میدم و میام...