#پارت30
#پسر_بسیجی_دختر_قرتی
بعد از توضیحات به سمت چادر رفتیم برای جاگیر شدن و آماده شدن برای رفتن به
زیارت البته من نمیدونستم که توی این بیابون میخوام به زیارت چی برم ولی ترجیح
دادم در سکوت همراه مریم و شقایق هرجا رفتن برم
همگی جلوی چادر منتظر بودیم تا به سمتم مسیری که مشخص شده بود حرکت کنیم ،نگاهم
رو به دخترا دوختم همه چادری بودن و خیلی ها هم چفیه روی دوششون بود، حتی
مریم و شقایق هم چادر دآشتن،تازه معنی حرفهای امیرعلی بیچاره رو فهمیدم تنها
وصله ناجور کاروان من بودم با مانتوی سورمه ای تا روی زانو و شلوار جین یخی و
ارایش که تقریبا رو به غلیظی می رفت
لبم رو به دندون گرفتم بفهمی نفهمی خجالت کشیدم ولی دوباره به خودم دلداری دادم:
-که چی بشه ؟من بدم میاد وقتی چادری نیستم برای ریا چادر بپوشم من همینم ،همه جا هم همینطور میرم هرکسی هم هرفکری میخوادبکنه
کم کم به دروازه ورود نزدیک می شدیم یهوی یه حس عجیب بهم دست داد احساس می کردم فبلا اینجا بودم برام آشنا بود
نگاهم ناخود آگاه به هر سمتی میچرخید،غروب بود وآسمان رو به سرخی می رفت حالا ورودی دروازه بودیم چندپسر مذهبی باظرف اسفند کناردروازه ورود مونده بودن و به همه خوشامد می گفتن ودر سمت مخالف چند نفر دیگه کنار دروازه خروج به روی مردم گلاب می پاشیدن
از دروازه عبور کردیم انگار بین یک خاکریز جاده ساخته بودن جاده خاکی که جوانان زیادی رو به آغوش کشیده بود جوانهای که بعضی از اونها مشغول ذکر گفتن بودن و بقیه مانند ابر بهار اشک میریختن برای لحظه ای نگاهم به امیر علی افتاد