منټظران حضږٺヅ‌‌‌‌🇵🇸
بسم رب الصابرین #قسمت_هشتم #ازدواج_صوری با صدای آرم گوشی از خواب بیدار شدم وووووااااایییی ساعت
بسم رب الصابرین چادرها بردم قسمت حسینه دادم به خواهرا نیم ساعت گذشت از این پسره هیچ خبر نشد خدایا غلط کردم جوان مردم نمرده باشه 😱😱 بعداز ۴۵دقیقه دیگه با استرس کامل شماره گرفتم بعداز قطع مکالمه دلم میخاست اینجا بود خودم با ماشین از روش رد میشدم احمق 😡😡😡 برادر عظیمی : خواهر احمدی من چادرها بردم پایگاه بچه ها بسته بندی کنن خدایا من واقعا اینو میکشم بسته بندی ۳۰۰۰چادر و سربند تا ساعت ۹شب طول کشید ماشین روشن کردم به سمت خونه راه افتادم خواهرزاده و برادرزادم خونه ما بودن دوتا بادکنک خریدم و یه بسته لواشک پذیرایی و بستنی 🍦🍦خریدم دستم رو زنگ گذاشتم برنداشتم خخخخ 😁😁 عشق عمه بردیا در باز کرد ۴سالش بود بردیا:شلام عمه ژونی میقایم بلیم پیس امام لضا -😳😳😳😳سلام عشق عمه بریم تو بغلش کردم سلام سلام هزارسیصد تا سلام بهاره (عروسمون):سلام پریا میخوایم بریم مشهد -هان ن م نَ بهار:مشهد برادرت نمیتونه بیاد منو تو بردیا بریم -وای یعنی میشه بهار:‌آقا دعوتت کرده -هورررا هورررا 😍😍😍😍😍😍 نویسنده بانو....ش ✋❗️ @montzraannnn @rang_khodayi ما را به دوستان خود معرفی کنید🍂