💠 میان نخل خورشید قصد نداشت دست از وظیفه‌اش بردارد. خاک سرد را کوره آتش، بدن‌های خسته را خشک و لب‌های تر را کویری می‌کرد. حسین عرق از پیشانی‌اش پاک کرد. زبان روی‌لب‌های خشکیده اش کشید. چشم‌هایش میان شبح‌های انسانی به دنبال قامت رعنای علی گشت. ساعتی قبل پسرش را در آغوش گرفته بود. شانه‌های پهنش را وجب و چشم‌های سیاهش را نظاره کرده بود؛ بازوهایش را میان بازوهای خود گرفته و پیشانی‌اش را بوسیده بود؛ اما تمام وجودش همچنان تشنه به آغوش کشیدن علی بودند. صدای علی را از میان جهش جرقه‌های آهن و هیاهو جمعیت شنید: « تشنه‌ام بابا، جرعه‌ای آب می‌خواهم. » حسین به میان نخل‌ها چشم دوخت جایی که آب خنک و روان از میان درختان عبور می‌کرد. سمت نخل‌ها قدم برداشت. چهره‌های سرخ و عرق کرده‌ی جماعت عهد شکن مقابلش صف کشیدند. تیر و نیزه از هر سو به سمتش پرتاب شد. سپر مقابل صورت گرفت و تیر و نیزه‌ها را پیش از رسیدن به بدنش به آغوش خاک مهمان کرد؛ اما قبل از اینکه قدمی دیگر بردارد موج دیگری از تیر و نیزه به سمتش پرتاب شد. لب‌های تشنه‌ی علی از جلو چشم‌هایش دور نمی‌شد. رو به سوی علی از میان لب‌های ترک خورده اش فریاد زد: « کمی صبر کن پسرم، به زودی جدت را ملاقات می‌کنی، او چنان شربت آبی به تو بنوشاند که هرگز تشنه نشوی.» لبخند روی لب‌های علی را بدون دیدن هم حس کرد. او عاشق پدربزرگش بود و همیشه دلش می‌خواست او را ملاقات کند. میان چکاچک شمشیرها و قدم‌هایش به سمت نخلستان، قلبش صدای افتادن قامت علی را شنید. چشم به سوی جماعت و گردوغبار دور علی دوخت. به سمتش پرواز کرد. جمعیت دورش را با شمشیر از هم شکافت. جلوی بدن پاره پاره و خونی علی نشست. سر علی را از روی خاک داغ بلند کرد و روی پای خود گذاشت. لب‌های خشکش را به صورت خاکی علی چسباند. کنار گوشش نجوا کرد: « خداوند بکشد کسانی که تو را کشتند! چقدر اینان نسبت به خداوند و هتک حرمت رسول خدا گستاخ شده‌اند. پسرم! بعد از تو خاک بر سر این دنیا.» ✍ به قلم : زهرا باغبانان @taaghcheh