💠« مداد قرمز» با موهای درهم ریخته و با لباسهایی ژولیده، جلوی در ایستاده بود. 🍵ظرف آش مسی اش، را روی پارچه ی گلداری گذاشته بود. روغن زیاد و پیازهای سرخ شده بر روی آن خودنمایی می کرد. خوب بود، سخاوتمندانه برای همسایه اش آش آورده بود. ملیحه خانم صدایش را صاف کرد. سرش را به زیر انداخت: دستتون درد نکنه، زحمت کشیدید. مرد با خجالت و ادبی خاص گفت: بفرمایید قبول باشه. زن نگاهش را به مردمک چشم های مرد گره زد : قبول باشه؟! _بله نذری امام حسینه. 🌱_نذری امام حسین! ببخشید مگه شما سنی ها امام حسین رو قبول دارید؟ ✨مرد دست در جیب پیراهنش کرد؛ یک تصویر از حرم امام رضا بیرون آورد : من پسر بزرگم رو از امام رضا گرفتم، و شفای خودم رو از امام حسین. ظرف آش را بدست ملیحه خانم داد، سرش را به سمت آسمان گرفت. دست هایش را در جیبش فرو برد و ادامه داد: خواهرِ من، یه موقع هایی چون گفتن و تو تقلیدی قبول کردی و ترس از دشمنی و درگیریم داری، مجبوری سکوت کنی، وگرنه، من یه عمره شیعم. فقط به خاطر جون خودم، زنم و بچم ساکتم. نمیدونم شما این رو میتونی بفهمی یا نه؟ بعد با نگرانی به اطراف نگاه کرد، انگار دنبال موش و گوشش میگشت. آرام سرش را جلو آورد و به ملیحه خانم گفت : آبجی، میتونی این حرف رو پیش خودت نگه داری؟ _بله، حتماً گویی خیال مرد راحت شد. دستش را به نشانه ی ارادت و خداحافظی بالا برد و از پله ها پایین رفت. با هر قدمی که می گذاشت، صدای پایش کمتر و کمتر میشد تا اینکه سکوت ساختمان سه طبقه را فرا گرفت. زن به ظرف آش کنجکاوانه نگاه کرد: تقویم کجاست؟ 📆سریع سراغ تقویمِ رویِ میزِ کار همسرش رفت. هیچ مناسبتی نبود، فقط روز دوشنبه بود! در درونش سوالی بود؛ چرا دوشنبه؟ من چند شنبه و برای چه کسی می تونم این همه عاشقونه نذری بپزم؟ 📅تقویم را ورق زد. مداد قرمزِ تقویم روی روز یکشنبه 17 ربیع کشیده بود. ملیحه خانم از جعبه ی کنار میز، خودکار آبی رنگی برداشت و دور روز یکشنبه را خط کشید. سپس با لبخندی رضایتمندانه ، پای ظرف آش نشست: چه طعم بی نظیری. میگن غذا رو اگه با عشق بپزی خیلی خوشمزه تره. حقیقتا این لبخند چهره ی در هم رفته اش را بشاش تر و دوست داشتنی تر کرده بود. ( برگرفته از داستانی کاملا واقعی) ✍️ به قلم: آمنه خلیلی @taaghcheh