«اگر یکدم بیاسایم، روان من نیاساید
من آن لحظه بیاسایم که یک لحظه نیاسایم».
چه حرف شگفتانگیزی زدی آقای مولوی!
چقد قشنگ گفتی که آسودهبودن، یه شکل عمیقتر هم داره؛ اگه بخوام "جانِ" من احساس آسودگی کنه، باید به آسایش تن ندم! باید دلمو بزنم به دریای موّاجِ عشق! ساحلِ آرومِ عافیت، بد نیستا... ولی من توی کشمکشِ موج و تلاطمِ آبهای عشق، آسودهترم!
واسه همینم به نظر شما، عاشقها توی بندِ غم و شادی نیستن؛ واسه همینه که میگفتی عاشق، به یه چیزی بزرگتر از غم و شادی مبتلاست! غم و شادی، میان و میرن... ناپایدارن و ناموندگار! یه چیزی هست خیلی فراتر از غم و شادی...
اسمش عشقه!