.
ابروهامو بالا انداختم و گفتم دست تون درد نکنه
پدرم دستمو گرفت و گفت دعا کردم بچه اش دختر باشه.
از چیزی که شنیدم حسابی جا خوردم
با تعجب گفتم دختر؟واقعا؟آخه چرا؟
پدرم گفت آره باباجون دعا کردم بازم دختردار بشه چون اگه پسردار بشه و رحیم و به مراد دلش برسونه دیگه نمیشه جلوی حسادت و کینه مژگان و گرفت،می ترسم از اون روز که من نباشم و زیر دست این نابرادر و زنش حسودش تلف بشی
دستشو به گرمی تو دستم فشردم و گفتم خواهش میکنم از نبودن حرف نزنین غصه ام میگیره
پدرم گفت جلوی مرگ و که نمیشه گرفت،دیر یا زود نوبت منم میرسه،فقط از خدا میخوام تا اون روز تو سروسامون گرفته باشی
دستشو بوسیدم و گفتم خدا عمر طولانی بهتون بده تا همیشه زیر سایه تون باشیم
رفتم تو اتاقم و روسری مو باز کردم،بافت موهامو بازکردم و سرمو یه دور چرخوندم تا موهام به حالت اولش برگرده
من عاشق موهای فرفریم بودم و دوست داشتم همیشه تو هوا پیچ و تاب بخورن ولی رحیم از موی فر بدش میمود و هیچ وقت نمیذاشت موهامو باز نگه دارم
اوایل از سر لجاجت چندباری موهامو باز گذاشتم و ازش یه کتک مفصل خوردم ولی وقتی پدرم قسمم داد رحیم کفری نکنم دست و بالم بسته شد،قسمش از سر این نبود که اونو بیشتر دوست داشت،قسمش از سر دوست داشتن من بود دلش تاب دیدن کتک خوردنمو نداشت
همین که مه لقا سینی به دست وارد اتاق شد بوی کوفته پیچید توی دماغم
با ذوق پریدم جلو و گفتم شام کوفته است؟
مه لقا سینی و گذاشت روی زمین و با کنایه گفت بله مژگان خانوم هوس کرده بودن،آخه ویار یه روز دو روز ؟؟؟ای خدا این زن کی فارغ میشه ما از دستش راحت شیم؟!؟
زود یه لقمه گذاشتم تو دهنم و با همون دهن پر گفتم گیرم که فارغ شد اگه بازم دختر باشه از ترس اینکه رحیم زن نگیره زود یکی دیگه میاره،اگرم پسر باشه بازم زود دست بکار میشه تا با یه پسر دیگه اعتبارش پیش رحیم بالا بره
مه لقا پوفی کشید و گفت الحق که راست میگی،خب دخترم اگه کاری با من نداری من دیگه برم؟
لیوان دوغ و سر کشیدم و گفتم نه برو فداتشم
مه لقا داشت از اتاق میرفت بیرون که یهو صداش کردم و پرسیدم مه لقا امروز وقتی من عمارت نبودم کسی اومده بود اینجا؟