.
مژگان بعداز یکم مِن مِن کردن گفت ببینم رحیم گفت اگه پسر باشه گردنبند و میده یا....
حرفشو قطع کردم و گفتم چه فرقی میکنه؟دختر و پسر نداره که مهم اینه سالم باشه
مژگان مأیوسانه گفت برای رحیم فرق داره اون پسر میخواد
دستش و گرفتم و گفتم خدا هرچی خیر وصلاحه پیش رومون بیاره
برای چند لحظه فراموش کردم چقدر در حقم بدی کرده،دستش و مثل یه خواهر واقعی تو دستم گرفته بودم و بهش دلداری میدادم که یهو دستش و کشید و گفت ولم کن هنوز اونقدر بدبخت نشدم که تو برام دل بسوزونی
خنده ام گرفت ،از خنده ام بیشتر شاکی شد و داد زد به چی میخندی؟
خودمو جمع و جور کردم و گفتم آخه کم کم داشتم شک میکردم که مژگانی که خداروشکر خیالم و راحت کردی خودِ خودتی
بیشتر عصبانی شد و بلند شد رفت،درو اونقدر محکم کوبید که کم مونده بود بشکنه
به محض اینکه رفت اتفاقات اون روز تو ذهنم تکرار شد،هر لحظه ای که میگذشت بیشتر از تصمیمم مطمئن میشدم
تو خیالات خودم غرق بودم و داشتم از تصور عشق رویایی و زندگی قشنگمون لذت می بردم که با صدای در اتاق از جام پریدم
مه لقا بود،همین که اومد تو پرسید چجوری از دست مژگان خلاص شدی؟
همین که گفت مژگان یاد دروغی که بافته بودم افتادم و ترسیدم دهن لقی کنه و بره همه چیو بزاره کف دست رحیم
با عجله داشتم میرفتم سراغ رحیم که مه لقا با دلشوره جلومو گرفت و گفت کجا؟چیشده؟
گفتم تو بمون همین جا میام بهت توضیح میدم
میخواستم برم پایین که صدای رحیم و از اتاق پدرم شنیدم
صداش مثل همیشه نبود،رفتم نزدیک تر و گوش وایسادم،داشتن بحث میکردن،پدرم از قصد رحیم با خبر شده بود و داشت ملامتش می کرد،ولی اون با پررویی تمام داشت از خودش دفاع میکرد،تا اینکه پدرم عصبانی شد و گفت اگه پای زن دیگه ای رو به زندگیت باز کنی از عمارت میندازمت بیرون
رحیم که توقع همچین واکنشی و نداشت یکم بهم ریخت و گفت من نمی فهمم شما پدر منید یا مژگان؟
پدرم گفت پدر توئم ولی منم دختر دارم،میتونم تصور کنم حال پدری و که پای یه زن دیگه تو زندگی دخترش باشه