.
شور و شوق خاصی تو عمارت پیچیده بود
همه دست به دست هم داده بودن تا همه چی رو برای جشن مهیا کنن
اون روز منم برای اینکه سرم گرم بشه پا به پای خدمت کارا کار کردم تا برای چند ساعتم که شده ذهنم از فکر و خیال ابراهیم بیرون بیاد
همیشه اینجور مواقع مژگان بالاسر خدمت کارا می ایستاد و هی بهشون امر و نهی میکرد
جای خالی مادرم تو عمارت باعث شده بود اون خودشو خانوم عمارت فرض کنه و به خودش حق اظهار نظر تو هر زمینه ای رو بده
ولی برعکس همیشه اینبار حتی از اتاقشم بیرون نیومد،خیلی گرفته بود،انگار فهمیده بود رحیم یه خیالاتی تو سرشه
منم از خدا خواسته از نبودش لذت می بردم
مژگان وقتی پا به عمارت گذاشت دوازده سال بیشتر نداشت،من اون موقع ها خیلی کوچیک بودم و چیز زیادی یادم نمی اومد ولی مه لقا همه چی رو برام تعریف کرده بود،پدر و مادر مژگان قبل از بدنیا اومدن مژگان میرن شهر،دوازده سال بعد یه شب شبونه مادرش مژگان و میاره تو عمارت و اونو به پدرم میسپره و میره،از اون روز کفالت مژگان با پدر من بود، ولی مژگان از همون روز اول سر ناسازگاری میزاره و همه رو اذیت میکنه،چند سال میگذره و با بزرگ شدن مژگان رحیم یه دل نه صد دل عاشقش میشه،پدرمم وقتی میفهمه خیلی زود عروسی شونو برپا میکنه تا حرف و حدیثی پشتش نباشه،البته با رضایت خود مژگان
وقتی ازدواج کردن من ده سالم بود
اوایل از اینکه خانوم عمارت شده بود خیلی کیف میکرد،ولی بازم با همه نامهربون بود بجز رحیم
همه حسرت عشق شونو میخوردن تا اینکه اولین بچه شون بدنیا اومد
حتی منی که بچه بودم متوجه میشدم از عشق رحیم به مژگان چقدر کم شده چه برسه به خودش
بی توجهی های رحیم باعث شد رفتار مژگان روز به روز بدتر بشه،زورش به رحیم نمی رسید و حرصشو سر من خالی میکرد،بعضی وقتا هم رحیم و پر میکرد و اونقدر از من شکایت میکرد و به جونش غر میزد که رحیم با هر بهونه ای میفتاد به جون من
این وسط پدرم همه تلاشش و کرد تا رحیم و مژگان و اصلاح کنه ولی انگار آب تو هاون می کوبید
وقتی مژگان فهمید درد رحیم پسر داشتن یه بچه دیگه آورد به امید اینکه پسر بشه و دوباره عشق رحیم شعله ور بشه،ولی از بخت بد اون یا شایدم شانس من بازم بچه اش دختر شد و باعث شد مژگان عاقلانه تر رفتار کنه،چون می ترسید رحیم سرش هوو بیاره و خانومی عمارت از دستش بره