.
دستم و گذاشتم روی کمرم و گفتم چطور مگه؟نکنه میخوای وظایف مادر زائو رو تو گردن بگیری اینقدر پیگیری!؟!
همه زنا دورمون جمع شده بودن تا ببینن آخر معرکه چی میشه
نگاهی گذرا به صورت همه شون انداختم و گفتم امروز عروس ما پا به ماهه فردا دختر شما،امروز عروس ما قضاوت بشه فردا دختر شما،اصلا خود شما؟!؟چند نفر از شماها فقط دختر زاییده و پسر تو سرنوشتش نبوده؟مگه بخاطر دختر بودن بچه هاتون از مهر مادری شما کم شده؟چقدر بخاطر پسر نیاوردن قضاوت شدین و حرف شنیدین؟؟؟
حرفام تاثیر زیادی روشون گذاشته بود و با دقت داشتن گوش میدادن
ادامه دادم : تا وقتیکه شماها خودتون به خودتون رحم نمیکنید چه توقعی از مردا دارین؟چرا یه زن پا به ماه بجای اینکه تو شوق و ذوق بغل کردن بچه اش باشه باید ترس دختر بودن و تو قلبش یدک بکشه؟!؟
به قول آقاجونم دختر نعمته،غمخوار و همدم پدر و مادر ولی هر کسی لیاقت داشتن دختر و نداره
سومین بچه عروس ما چه پسر باشه چه دختر، مثل دوتای اول چشم و چراغ این عمارته و کسی حق نداره از گل کمتر بهشون بگه،نه به خودشون نه به مادرشون
خیره شدم تو چشمای زنی که معرکه رو شروع کرده بود و بود و گفتم حالا اگه جوابتو گرفتی برو بشین سرجات چایی تو بخور بزار بقیه از جشن لذت ببرن
خشم همه وجودشو گرفته بود،با عصبانیت برگشت نشست سرجاش
نگاهی به تنبک زنا انداختم و گفتم منتظر چی هستین؟شروع کنید
تو عرض چند دقیقه دوباره جشن برگشت به روال سابق و انگار نه انگار تا چند لحظه پیش اوضاع مختل شده بود
هوای شاه نشین داشت خفه ام میکرد،از طرفی نگران مژگان بودم،از مه لقا خواستم براش شیرینی و میوه ببره تا از حالش مطمئن بشم،می ترسیدم بعد از اومدن من دوباره بزنه به سرش و بلایی سر خودش و بچه اش بیاره
ولی خداروشکر انگار از خر شیطون پیاده شده بود و به گفته مه لقا داشت با دختراش بازی میکرد
آخر شب که شد جشن تموم شد و اهالی عزم رفتن کردن
وقتی رفتم حیاط تا کنار پدرم بایستم و مهمونا رو بدرقه کنیم،سوز شب لرزه ای به جونم انداخت ولی مثل همیشه مه لقای مهربونم حواسش به من بود و با آوردن کت بافتم به دادم رسید
رحیم سمت راست پدرم ایستاده بود و منم سمت چپ
خانواده ها یکی یکی میومدن جلو تا خداحافظی کنن
تا اینکه نوبت به خانواده زنی رسید که تو شاه نشین معرکه گرفته بود