مسافرانِ عشق
. پدرم نگاهی به رحیم انداخت و گفت نترس دخترم رحیم دیگه نمیزاره همچین اتفاقی بیفته،یعنی حق نداره که
. ته دلم یهو خالی شد،هزار تا فکر و خیال اومد تو سرم از مرگ مژگان بگیر تا مرگ اون طفل معصوم اون لحظه نمی دونستم مرگ شاید بهترین اتفاق ممکن بود با قدم های لرزون و آروم به رحیم نزدیک شدم هنوز تو شوک بود،تا حالا اینجوری ندیده بودمش هر چی بیشتر بهش نزدیک میشدم یقینم واسه اینکه بچه دختره بیشتر میشد چون این حال و هوا هرچی که بود،خوشحالی نبود با ترس ایستادم کنار رحیم و پرسیدم خان داداش چیشده؟ رحیم که تازه متوجه حضورم شده بود،نگاهی بهم انداخت و با صدایی لرزون گفت همدم حلالم کن همون لحظه صدای جیغ و گریه مژگان رفت هوا و کل عمارت و پر کرد خیلی ترسیده بودم،حتی نمیدونستم باید چیکار کنم مه لقا با عجله درو باز و گفت آقا طبیب بیارین،هرطوری شده طبیب بیارین وگرنه خدایی نکرده مژگان تلف میشه،اون وقت کی میخواد واسه این بچه ها مادری کنه رحیم بی وقفه رفت دنبال طبیب منم با ترسی که مثل خوره داشت وجودمو میخورد پا تو اتاق گذاشتم مژگان هنوز داشت جیغ می کشید،جیغ های بلند و اشک آوری که حتی موقع زایمان نکشید،به سرو صورتش چنگ مینداخت و آرزوی مرگ میکرد بی اختیار گریه ام گرفت،چشمام مثل ابر بهار بی وقفه می بارید یکی به مه لقا آب قند میخورند و یکی مواظب دستاش بود تا به صورتش چنگ نزنه بچه داشت از گریه هلاک میشد اشک چشمامو پاک کردم و دنبال صدای گریه بچه رو گرفتم،روی زمین بود کنار دیوار انگار از عمد با فاصله از مژگان گذاشته بودنش که چشمش بهش نیفته با ترس بهش نزدیک شدم صدای گریه اش داشت دلم و آتیش میزد صورت سفید و قشنگش وسط پتوی قهوه ای حسابی دلبری میکرد نشستم کنارش و بغلش کردم دختر بودنش چیزی از مهر من کم نمیکرد،اون هنوزم برادرزاده من بود هر کاری کردم آروم نشد معلوم بود آغوش مادرش و میخواست بردمش پیش مژگان و گفتم توروخدا یه دقیقه بغلش کن،خدا قهرش میگیره،این بچه چه گناهی کرده مژگان با دیدن بچه دوباره دیوونه شد و داد زد من این پسرو نمیخوام،از اینجا ببرش بیرون از شنیدن کلمه پسر حسابی جا خوردم مغزم کار نیمکرد،نمیدونستم چه اتفاقی افتاده اگه این بچه پسره پس چرا؟!؟