📜 کسی را دیدم که کور بود و مدام از اطرافیانش می‌پرسید اطرافش چه خبر است، آخرش هم اطمینانی به آنچه می‌شنید نداشت؛ دیگری را دیدم که چشمی داشت که او را از دیگران بی‌نیاز کرده بود، هر لحظه چیزی تازه می‌دید و به آنچه می‌دید هم مطمئن بود… ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ (آن‌ها که درون آتشند، با سوختنشان هر لحظه سخنی نو و تازه دارند، اما آن‌ها که بیرون آتشند تنها یک تحلیل دارند که همیشه مرده است…) مدت‌ها پیش که داشتم چند صفحه‌ای از یک کتاب آوینی را می‌خواندم احساس می‌کردم چرا تک‌تک جمله‌های این مرد و تمام فراز و فرودهای نوشته‌اش برایم آشناست بی‌آنکه کتاب‌هایش را خوانده باشم… گویی کسی پیش از این، این‌ها را بارها در خواب با من نجوا کرده باشد و اکنون دارم تنها با وضوحی کامل آن‌ها را به خاطر می‌آورم… و اکنون که داشتیم با چند نفری دربارهٔ سینما حرف می‌زدیم تعجب کردم که چه طور دارم چیزهایی را از نظرگاهِ آوینی مطرح می‌کنم که آن‌ها را نخوانده‌ام… عجیب است این «آشنابودن سخن‌های تازهٔ کسی» و «سخنی تازه گفتن از نظرگاهِ کسی»… سرّش چیست؟ چگونه می‌شود که سخنان تازهٔ کسی برایت آشناست و از دیگر سو سخنانی تازه را می‌توانی از زبان دیگری بگویی؟ چگونه است که گاهی زیاد آثار کسی را نخوانده‌ای اما گویی هم حرف‌هایش را از پیش فهمیده‌ای و هم می‌توانی به‌جایش سخن بگویی؟ در عین اینکه کسی دیگر با اینکه تمام آثار او را خوانده و از بر است اما گاهی در فهم سخنانش درمی‌ماند و نمی‌تواند سخنی نو از نظرگاه او در میان بیاورد… و آیا می‌شود این نسبت را با هستی نیز گرفت؟ گویی برخی افراد وقتی با پدیده‌ها مواجه می‌شوند سخنشان را می‌شنوند و حتی می‌توانند برخی پدیده‌ها را به سخن بیاورند و به تعبیری به جایشان سخن بگویند… اما برخی همهٔ پدیده‌ها برایشان مبهم و گنگ و نامفهوم‌اند و سخنی از آن‌ها را نیز نمی‌توانند به گفت بیاورند… عجب سؤالی و عجب پنجره‌ای! نمی‌دانم یادتان به چیزی افتاد یا نه؛ أنتِ بحمدالله عالمةٌ غیر معلَّمةٌ، فَهِمَةٌ غیر مُفهّمةٌ… تو بحمدالله عالمی هستی بی‌آنکه تعلیم ببینی و می‌فهمی بی‌آنکه تفهیم شوی… این را امام سجاد (ع) به حضرت زینب (س) گفت… آیا می‌شود به جای آنکه تصاویری که شخصی دیده را از او گرفت، چشمش را از او گرفت؟ مثال ماهی‌دادن و ماهی‌گیری یاددادن نیز در اینجا می‌تواند آورده شود اما به گمانم اداکنندهٔ این ماجرا نیست… همان اخذ چشم و دیده به جای اخذ دیده‌شده‌ها به گمانم بهتر است… فکر می‌کنم جواب سؤالات پیشین، خودشان بودند، یعنی غایت سؤالاتی که طرح شد خودِ طرح‌شدن آن سؤالات بود، نه جوابی در عوض آن‌ها… عجیب است! همینجا هم می‌شود کمی داستان را روشن‌تر کرد؛ آیا می‌شود سؤالی را پیدا کرد که خودِ آن سؤال زندگی را دگرگون کند…؟ و خود آن سؤال ما را به دیدار زندگی ببرد؟ می‌دانید؛ ما زندگی را به نحوی می‌بینیم و بالتبع مسائلش را به همان نحو، و سراغ جواب‌هایی برای آن مسائل می‌رویم و می‌پنداریم «آن جواب‌ها خیلی مهم است و اگر جواب درستش را پیدا کنیم، زندگی به کاممان می‌شود!»، به همین خاطر مدام به آزمون و خطای جواب‌های مختلف مشغول می‌شویم و گویی در دوری باطل می‌گردیم… یا گاهی فکر می‌کنیم برای عالم‌شدن باید اطلاعاتمان را دربارهٔ آن مسائل زیاد کنیم و اگر اطلاعاتمان را زیاد کنیم عمیق‌تر شده‌ایم و بیشتر به زندگی نفوذ کرده‌ایم و آن را فهمیده‌ایم… اما چرا این قدر مشغول جواب‌ها شده‌ایم و چرا اصلاً به آن مسائل و آن نگاه به زندگی که آن مسائل را زائیده نیندیشیده‌ایم؟! چرا مدام به آزمون و خطای جواب‌های مختلف برای یک سری مسائل می‌پردازیم و به بازنگری نسبت به خود مسائل نمی‌اندیشیم؟ چرا مدام به دیدن‌های مختلف با همان چشم مشغولیم، چرا یک بار در طلب دیدن با چشمی نو قرار نمی‌گیریم؟ می‌دانید؛ این خطوط پیشین را که نوشتم مدام نگرانم که انگار سخن دارد می‌لغزد به سمت یک سخنِ مشهور، فی‌المثل «Think out of the box» یا -چه می‌دانم- «Change your view» و گویی با این‌ها دارد مشتبه می‌شود… و دارم فکر می‌کنم که چه طور می‌شود به سمت آن‌ها لغزیده نشد… شاید بشود این طور گفت؛ گاهی ما چشم و نظرگاهمان تغییری نمی‌کند و از اساس دگرگون نمی‌شویم، تنها رنگ و لعابی دیگر به آنچه می‌دیدیم می‌دهیم و دکورش را تغییر می‌دهیم و خیال می‌کنیم چیزی نو و متفاوت دیده‌ایم، اما غافل از آنکه این خانه همان اثاث کهنهٔ پوسیدهٔ ازهم‌گسسته‌اش را دارد و با تغییر دکوراسیون و جابه‌جاکردن وسایلش نمی‌توان آن را نو و قابل استفاده کرد… گاهی نیز ما می‌گوییم «جور دیگری بیندیش!» اما حقیقتاً به نحوی دیگر نمی‌اندیشیم بلکه تنها اندیشه را عوض می‌کنیم… …