هیچ‌کاره‌بودن، کاری است که انسان می‌تواند بکند، و در این کار می‌تواند پذیرا باشد. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ گفتم: می‌دانی؛ باید آنچه که هست را تاب بیاوریم. باید بی‌ایمانی‌مان را تاب بیاوریم. باید هیچ‌کاره‌بودن و معلّق‌بودنمان را تاب بیاوریم. گفت: آیا نمی‌توانیم چاره‌ای بیندیشیم؟ گفتم: نه. و باید همین را بفهمیم. نمی‌توان گفت «باید». اگر بخت با ما یار باشد، می‌توانیم همین را بفهمیم که چاره‌ای نمی‌توانیم بکنیم. گفت: یعنی می‌گویی ما عروسک خیمه‌شب‌بازی هستیم و هیچ اثری در زندگی‌مان نداریم؟ گفتم: نمی‌دانم. بیچاره‌بودنی که گفتم، مقصودم بیشتر چاره‌اندیشی‌های جزیی و محاسبه‌گرانه بود. اما به گمانم یک کار هست، که می‌توانیم انجام دهیم که از سویی می‌توان آن را چاره دانست و از دیگر سو همان بیچارگی است. گفت: آن چه کاری است؟ گفتم: نمی‌خواهم از آن به صراحت و عریانی سخن بگویم و به مثابۀ چیزی که می‌توان اراده کرد و به سوی آن حرکت کرد و آن را به چنگ آورد حرف بزنم. گفت: و این پروا، یعنی همچنان در مسیری که باید، حرکت می‌کنیم و از چیزی حرف می‌زنیم که در آن قرار داریم. پس ادامه می‌دهیم… گفتم: چه کار می‌تواند بکند انسان، وقتی چیزی در برابرش نقش نمی‌بندد و نمایان نمی‌شود؟ گفت: هیچ. گفتم: اما در این هیچ‌کاره‌بودن می‌تواند به نحوی پذیرا باشد. گفت: عذرخواهم، اما بگذارید چیزی در این میانه بپرسم، آخر گاهی تردید می‌کنم؛ می‌گویند «یعنی چه که انسان نمی‌تواند ببیند اگر دیدن از او دریغ شود و نمی‌تواند فکر کند اگر تفکر به او رو نکند؟!». می‌گویند «انسان اگر می‌خواهد چیزی را بفهمد، می‌رود و آن قدر مطالعه می‌کند و به شرط آنکه بهرۀ هوشی کافی داشته باشد آن مطلب را درک می‌کند، پس چرا می‌گویید: ”چیزی در برابر انسان نقش نمی‌بندد“؟» گفتم: آری، انسان واژه‌ها را کشته و با کالبد مفهومی آن‌ها هر کاری بخواهد می‌کند. از اعجاب‌آمیزترین پدیده‌ها تا خدا را به یوق مفهوم‌زدگی کشانده و آن‌ها را به زندانِ «شناختن» انداخته. این نحوه از درک و دریافت اکنون فراگیر است و آسان‌یافت. بزرگترین حقایق را به‌راحتی به این معنا می‌توان فهمید و درک کرد. تنها یک مشکل دارد؛ می‌توان فهمید، اما در غیاب از خود آن‌ها. پس چرا اسم این را فهم بگذاریم؟ این فهم عین نفهمیدن است. این فهم حیات و رنگ و طعمی ندارد و «خدا» و «شیطان»ـش جنسشان مثل هم است، تنها مختصاتشان فرق دارد. گفت: پس مقصودمان از اینکه چیزی در برابر انسان نقش نمی‌بندد، ماهیات چیزها نیستند، بلکه درک دیگری است که طعم و رنگ دارد و عزم و همت می‌دهد و حیات می‌بخشد. گفتم: ما باید بفهمیم با چاره‌اندیشی و محاسبه‌گری و ازدیاد مطالعه و… نمی‌توانیم آن نحوه درک دیگر را تدارک کنیم. گفت: پس چه می‌تواند بکند انسان، وقتی چیزی در برابرش نقش نمی‌بندد و و نمایان نمی‌شود؟ گفتم: هیچ گفت: آیا این هیچ‌کارنکردن، هیچ کاری و هیچ چیزی نیست؟ گفتم: خیلی کار است. اما کسی در این هیچ دوام نمی‌آورد و مستقر نمی‌شود. ما مدام تا به این فقر و انتظار برمی‌خوریم به نحوی خودمان را از این نقطه خارج می‌کنیم؛ یا به مفاهیم و کالبدها پناه می‌بریم و آن‌ها را به خودمان آویزان می‌کنیم یا با روزمرگی و غفلت و آرزوها در سکرات مستی فرو می‌رویم. گفت: پس چه کار می‌تواند بکند انسان، وقتی چیزی در برابرش نقش نمی‌بندد و آشکار نمی‌شود؟ گفتم: هیچ، و اگر در این هیچ‌بودن بماند، پذیراست. و پذیرا بودن کاری است که انسان می‌تواند بکند. گفت: آری، انسان، می‌خواهد با خروج از این نقطه راه را برای خودش کوتاه‌تر کند، حال آنکه راهش طولانی‌تر می‌شود و به بن‌بست می‌خورد. ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳ پی‌نوشت: انگار هر چیزی در عالم کاره‌ایست، فقط انسان است که می‌تواند هیچ‌کاره باشد، و از همین رو فقط انسان است که می‌تواند پذیرا باشد و انتظار بکشد. شاید از همین رو است که امانت را حمل می‌کند، انسان سرش در کار خودش نیست و پایش از گلیمش درازتر است. ﴿إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَةَ عَلَى السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَالْجِبَالِ فَأَبَيْنَ أَنْ يَحْمِلْنَهَا وَأَشْفَقْنَ مِنْهَا وَحَمَلَهَا الْإِنْسَانُ ۖ إِنَّهُ كَانَ ظَلُومًا جَهُولًا﴾ @mosavadeh