هر چی از پشتِ درِ آشپزخونه خواهش کردم فایده نداشت. در رو بسته بود و می گفت: چیزی نیست الآن تموم می شه. وقتی اومد بیرون دیدم آشپزخونه رو مرتب کرده، کفِ آشپزخونه رو شسته ، ظرف ها رو چیده سرِ جاشون، روی اجاق گاز رو تمیز کرده و خلاصه آشپزخونه شده مثل یه دسته گل. گفتم: با این کارها منو خجالت زده می کنی می گفت: فقط خواستم کمکی کرده باشم 📚خدا می خواست زنده بمانی، صفحه 7 🌷