قلم نوشت یک
#مادر: ♥️
چشمانت پر از اشک است و زبانت پر از التماس ..کنار پدر ایستاده ای و مانند باران بهاری اشک میریزی..بابا بابایی نرو سرکار.. یک لحظه گریه ات قطع نمیشود و نگاهت رو به آسمان است اما نه به آسمان..به صورت نگران پدر..بابایی میای بریم بازی کنیم؟میای بریم بیرون؟بریم تو خیابون ماشین ها رو نگاه کنیم؟دیدی لودراومده..؟غلتک هم هست...
چند روزی است به قول تو ماشین های بزرگ میهمان خیابان ما شده اند وسخت مشغول کار هستندوتوهم با آنها همکار شده ای و با لودر و ماشین های کوچک و بزرگت خاک های پیاده رو را جابه جا میکنی..عاشق این هستی که با پدر نزدیک ماشین ها بروی و از نزدیک نگاهشان کنی..
صدایت میزنم عزیز دلم صبرکن خودم با تو می آیم بابایی برود..کارش دیر شده است..انگار اصلا صدای مرا نمی شنوی و هیچ توجهی نمیکنی هنوز هم دستان پدر را محکم گرفته ای و رهایش نمیکنی پدر بی قرار تر از قبل تو را بغل میکند و با دقت به چشمان خیست نگاه میکند معلوم است دیکر طاقت اشک هایت را نداردصورتت را بوسه باران میکند و با لحنی پر از مهر و محبت میگوید باشد..پسربابا..گریه نکن دیرتر میروم..سرت را بر روی شانه هایش میگذاری و آرام میشوی...
برایم دست تکان می دهی و سوار بر آغوش پدر با صورتی خیس اما پراز لبخند به سوی آرزویت حرکت میکنی.
https://eitaa.com/moshaveronlin