شرمنده‌ام قربان! کمی باران ندارید؟ در خود پلاسیدم، شما گلدان ندارید؟ این قدر بداخمید! پس لبخندتان کو؟ جز این نگاه سرد، یخ‌بندان ندارید؟ قربان! چرا وقتی که می‌بینید ما را در ذهنتان تصویری از انسان ندارید؟ گیرم که ما زشتیم، این آغازمان نیست باشد، شما زیبا! ولی پایان ندارید؟ آه این تکبّر... این تکبّر، شرک محض است در خود مگر، یا نوح، یا توفان ندارید؟ البته می‌بخشید، اما مطمئنید  مخلوط با ایمان‌تان، شیطان ندارید؟!