#رمان
#روایت_دلدادگی
#قسمت 2⃣🔟🎬
حاکم لنگ لنگان جلو آمد ، سهراب همانطور که سرش پایین بود سلام کرد.
حاکم نگاه تیزی به سرتا پای سهراب انداخت و گفت : علیک سلام ،این سرباز چه می گوید ؟ شما به راستی از خراسان آمدید و قاصد تاجر علوی هستید؟
سهراب سرش را بالا گرفت نگاهی به چهرهٔ مرد پیش رویش که بسیار مهربان می نمود انداخت و گفت : بلی...من از طرف تاجر علوی هستم از خراسان می آیم...
حاکم با تعجب به روی پوشیده سهراب نگریست و گفت : فکر می کنم حیله ای در کار است ، آخر پیش قراول و قاصد اصلی کاروان دیشب رسید و وعدهٔ آمدن شما را تا دو هفتهٔ آینده و شاید بیشتر داد...
شما اگر واقعاً قاصد تاجر علوی باشید ،پرنده هم شده بودید به این زودی نمی توانستید خود را به کوفه برسانید...
حتماً فریبی در کارت است و مطمئن باش ،من سر از نقشه ات در خواهم آورد، در ضمن ، زبان تو عربی و لهجه ات کوفی ست و این نشان میدهد از عرب های عراق عربی ، در صورتی که تاجر علوی تأکید کرده ،تمام کاروان عجم است،فقط درویشی در کاروان است که به زبان عربی مسلط است ، پس کمتر چرند بگو و پرده از حقیقت کارت بردار...
سهراب آهی کشید و گفت : به خداوند قسم که جز حقیقت نمی گویم و سپس به طرف گاری رفت و همانطور که به نیمکت های تعبیه شده در آن اشاره می کرد ادامه داد : اگر باور ندارید ، این گاری را بشکنید و ببینید که گنجینهٔ امانتی شما ، تماماً و دست نخورده در اینجاست..
من هم اینک عجله دارم ، امانتی خود را بگیرید تا من با خیالی آسوده به کارهایم برسم.
حاکم که با شنیدن این حرف ،انگار تازه متوجه گاری شده بود، همانطور که نزدیک میرفت به سربازانش دستور داد تا نمیکتهای گاری را بشکافند.
در میان تعجب همگان دو صندوق چوبی و مهر و موم شده از دل گاری بیرون آمد.
حاکم که هنوز مشخص بود به سهراب مشکوک است و هزاران سؤال ذهنش را درگیر کرده بود .
دستی به روی شانهٔ سهراب زد و گفت : تا اینجا که حرفت درست بوده ، الان هم با ما به سالن قصر بیا تا در حضور خودت درب صندوق ها را باز کنیم و بر همگان صدق گفتارت آشکار شود.
سهراب که حیله ای در کارش نبود ،چشمی گفت و به همراه حاکم وارد راهروی قصر که پر از مشعل های فروزان بود شد.
حاکم همانگونه که لنگ لنگان قدم بر می داشت رو به سهراب گفت : رویت را باز کن تا چهره ات را ببینم.
سهراب دست برد و دستار را از صورتش باز کرد ، خیره در چشمان حاکم شد و دراین لحظه در نور مشعل ها متوجه شد که چقدر چهرهٔ این پیرمرد برایش آشناست .
حاکم که چشم به صندوق های چوبین داشت ، تا سهراب رویش را باز کرد و نگاهش به این پسرک مرموز افتاد، آشکارا یکه ای خورد....
ادامه دارد...
📝به قلم :ط_حسینی
🦋🕊🦋🕊🦋
➡️
@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🦋🕊🦋🕊🦋