💐بزرگوارانی که با توسل به شهدای والامقام حاجت گرفتند و یا خاطره یا رویای صادقه ای داشتند برای بنده ارسال کنند تا در کانال به اشتراک گذاشته شود. @hasbiallah2 👈آیدی خادم شهدا ➡️@motevasselin_be_shohada 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ارسالی اعضای محترم کانال⤵️ سلام روزتون پر از الطاف الهی. من بسیار، لطف و مردانگی و حاجت روایی از شهدا دریافت کردم. پسرم در پایه ی یازدهم تحصیل می‌کرد، خیلی مبادی آداب و سر به زیر و با جدیت تمام درس می خواند و همیشه هم در رتبه اول مدرسه بود و اعتقادات مذهبی خوبی هم داشت؛ ولی متاسفانه با برقراری ارتباط با چند دوستی که اعتقادات مذهبی نداشتن و تمایل به شرارت و مواد داشتن ؛ تغییر خلق داد و متاسفانه به مسیر انحراف متمایل شد. این اتفاق برای من خیلی سخت و سنگین بود، با تمام وجودم باهاش مبارزه میکردم و تمام تلاشم این بود که بتونم از اون مسیر بکشمش بیرون با کمال تاسف فرزندم با تمام موفقیت ها و هوش بالا و کسب رتبه های متفاوت و نصب بنرهای موفقیتش بر سر در دبیرستان، در مقطع و مرحله ی پیش دانشگاهی ترک تحصیل کرد😔 من واقعا مستأصل بودم البته دائم دست به دعا و توسل به ائمه اطهار . تا اینکه فشارهای روحی من خیلی زیاد شد به طوری که بدون اختیار مسافت زیادی رو طی میکردم تا خودم رو به گلزار شهدا برسونم، خیلی هم از طرف پدر و مادر و اطرافیان سرزنش میشدم به طوری که شک به مجنون شدنم کرده بودن ، ولی من در ساعاتی از روز یک دفعه بی قرار و آشفته میشدم و یه کشش بسیار زیادی در خودم احساس می‌کردم برای رفتن، در صورتی که زمان مناسبی هم نبود وقتی به گلزار شهدا می‌رسیدم با صدای بلند به برادران شهیدم میگفتم من خیلی عاجز شدم دارم پسرم رو از دست میدم ، نمیدونم که کدوم یکی از شما به من کمک میکنید و در حقم برادری می‌کنید، من اینجام بسم الله؛ برادریتون رو بهم ثابت کنید مگه نه اینکه شما به قول پروردگارم، زنده اید و قدرت اجرای کار دارید پس لطفا بهم کمک کنید. هفته های من با بی قراری و ملاقات با شهدا به التماس و ناله میگذشت؛ حدود یکسالی شد که ماجرای من طور دیگری شد، البته که قابل باور نیست ولی من دیگه به اختیار خودم به گلزار نمی‌رفتم، کاملا صدای دعوتشون رو میشنیدم و در زمان های نامناسب راهی دیدار دوستان شهیدم میشدم، چند وقتی به این منوال گذشت که صدای شهدا انگار به من می‌گفتند که حالا که با ما آشنا شدی به محل شهادتمون بیا و با ما باش. برام این آگاهی نامفهوم بود، تا اینکه یه روز اتفاق عجیبی برام افتاد در یکی از گروه ها پیامی در رابطه با سفر به جنوب و همراه شدن با گروه راهیان نور رو دیدم و در اون کانال عضو شدم. در کانال اعلام کردند که برای اولین بار خانواده ها با ماشین خودشون میتونن به پادگان اهواز برن و اونجا کاروان درست کنن از همه‌ی ماشین های شخصی؛ البته نام کاروان در پشت شیشه عقب اسپری میشد و یه سربند یا زهرا هم به آنتن ها نصب میشد تا کسی کاروان رو گم نکنه؛ من از همسرم درخواست رفتن کردم ایشون اول مخالفت کرد ولی بعد اشتیاق من رو که دیدن راضی شدن و با مشکلاتی ثبت نام کردیم ، ولی متاسفانه بهمون پیام دادن که ظرفیت بیش از اندازه هست نفرات آخر که ثبت نام شدن حذف می‌شوند، این خبر من رو خیلی بهم ریخت و شروع کردم به شهدا شکایت کردن که مگه خودتون نگفتید به محل شهادتمون بیا پس چرا... فردای اون روز همسرم با خوشحالی بهم خبر داد که مارو هم قبول کردن و اجازه رفتن ما صادر شد. اتفاقاتی که در اون سه روز برایم افتاد در این مقال نمی‌گنجد و مجال تعریف کردن در این پیام امکان پذیر نیست ولی من در اون سه روز واقعا عرض میکنم؛ که انگار در این دنیا نبودم؛ در یک شب از شب‌های سفر معنوی، ما رو برای خواندن دعای کمیل به نمازخانه پادگان اهواز دعوت کردن، آقای روحانی پیش نماز بعد از نماز مغرب و عشا به ما گفتند که این مکانی که شما نشستید همون جایی است که شهدا دعا میخواندند و یکدیگر را با اشک در آغوش میگرفتند و برای انجام عملیات ها از هم خداحافظی میکردند؛ حرف ایشون باعث شد که من به انتهای نمازخانه بروم و تنهایی چادرم را به صورتم بکشم و با تمام وجود مثل شهدا متوسل ائمه اطهار بشوم . با سوز دل و اشک و ناله شروع کردم به التماس. فردای اون روز مارو بردن به یادمان های شهدا در هر یادمان صحبت‌ هایی رو از رشادت ها و مردانگی و شجاعت و سختی های رزمندگان و شهدا میشنیدی که گویی قلبت در سینه آب می‌شود. تا اینکه رسیدیم به کانال کمیل محل شهادت شهید عزیزم ابراهیم هادی؛ راوی میگفت که شهید هادی در این کانال با دوستانش جاوید الاثر شدن و الان اجزای پیکر پاکشون در همین خاکهاست و میگفت که چند روز در این کانال توسط عراقی ها محاصره شده بودن بدون آب و غذا، وقتی به فرمانده بیسیم میزنن آخرین صحبتشون این بود که به امام سلام مارو برسونید و بهشون بگید ما مثل اربابمان تشنه شهید شدیم. ادامه👇