✅ داستان کوتاه (146)
🌷 زمینخورده، لگد ندارد
هشام بن اسـماعیل پـدر زن عبـدالملک مروان در دوران خلافت عبدالملک، اسـتاندار مدینه بود. او بسیار ظلم کرد و در ظلم و توهین به اهل مدینه، بیداد کرده بود. به خصوص به امام سـجاد (ع) و خاندان پیامبر (ص) بیش از دیگران بد رفتاري کرده بود.
پس از مرگ عبدالملک، پسـرش ولید جانشینش شد. ولید تصمیم گرفت رضایت مردم مخصوصاً اهل مدینه را جلب کند. لذا هشام بن اسماعیل را از اسـتانداري مدینه برداشت و دستور داد هشام را جلو خانه مروان نگه دارند و هر کس از او بدي دیده یا شنیده، بیاید تلافی کند. مردم هم دسته دسته می آمدند و فحش و ناسزا به هشام می گفتند و به صورتش تف می انداختند.
خود هشام بیش از همه، نگران امام سجاد (ع) و شیعیان بود و با خود فکر می کرد انتقام آن حضرت در مقابل آن همه دشنام و اذیت نسبت به پدران بزرگوارش جز کشتن، چیز دیگری نخواهد بود.
ناگهان دید امام سجاد با عده اي از شیعیان به سوي او می آیند. رنگ در سیماي هشام نماند و هر لحظه انتظار مرگ خود را می کشـید. امام که به هشام نزدیک شـد، طبق معمولِ مسـلمانان که به هم می رسـند و سـلام می گویند، با صداي بلند سـلام کرد و به سـایر شیعیان نیز قبلاً فرموده بود کاري به هشام نداشـته باشـید؛ چون اخلاق خاندان ما این نیست که به افتاده لگـد بزنیم. بلکه روش ما این است افتادگان را یاري کنیم.
علاوه بر این، حضـرت یـادداشتی به هشام داد و در آن یادآور شـد که اگر از عهـده پرداخت بـدهی ات برنیایی، نزد ما پول هست، می توانیم به تو کمک کنیم. از جانب ما چیزي به دل نگیر و هرگز ناراحت نباش.
هشام وقتی این بزرگواري را از امام با دید با صداي بلند این آیه را خواند: «اَللهُ اَعلَمُ حَیثُ یَجعَلُ رِسالَتَه: خدا بهتر می داند نبوّت و رسالتش را در کدام خاندان قرار دهد.»
📚 داستانهای بحارالانوار، ج 9، ص 113
📱 کانال سبک زندگی متقین:
@mottagheen