داستان کوتاه (89) 🌺 قصه تولد (ع) 🌸 از تعجب نزدیک بود شاخ در آورند. چند نفر دیده بودند که دیوار خانه خدا شکافته بود و فاطمه دختر اسد وارد آن شده بود. هر چه کردند نتوانستند در خانه کعبه را باز کنند. معلوم شد که معجزه‌ای در کار است. فاطمه دختر اسد مهمان خدا و فرشتگان بود. 🌸 سه روز گذشت و از فاطمه خبری نبود. سیزده رجب بود که ناگهان دوباره دیوار خانه خدا شکافته شد و فاطمه از آن بیرون آمد. چیزی بغلش بود؛ یک بچه کوچک زیبا. همه با تعجب به او نگاه می‌کردند. 🌸 از خانه ی خدا که بیرون آمد، یک راست به سوی خانه خود رفت. همسرش ابو طالب از دیدن پسرش خوش حال شد. به اذن خدا، کودک زبان باز کرد و به پدر سلام کرد. 🌸 رسول خدا (ص) برای دیدن پسر عموی نو رسیده اش آمد. کودک از خوشحالی تکانی خورد و به پیامبر(ص) لبخندی زد و گفت: «سلام بر تو ای رسول خدا!» 🌸 فاطمه می‌گفت: «کودکم را در خانه خدا به دنیا آوردم. سه روز آنجا ماندم و از غذاهای بهشتی خوردم. وقتی می‌خواستم از خانه کعبه بیرون بیایم، صدایی شنیدم که گفت: 🌸 فاطمه! نامش را علی بگذار! من نام او را از نام خود گرفته ام و با ادب خود او را ادب خواهم کرد و از علوم خود به او خواهم آموخت و اوست که بت ها را در خانه من می شکند و اوست که در بام خانه ام اذان می گوید و مرا با پاکی و بزرگی یاد می کند. 🌸 فاطمه! خوشا به حال کسی که او را دوست بدارد و دستورات و ِاو باشد و بدا به حال کسی که با او دشمن باشد و از دستورات و او کند. 📱 کانال سبک زندگی متقین: @mottagheen